آرامشم کجاست؟

 

زیر سقف گنبدی فیروزه ،در میان آئینه کاری های رنگ در رنگ ، در فضایی پر از عطر عود و عنبر، بعد گذر از کنار دیوارهای آجرین وکاشی های لاجوردی و کوچه باغ های کاه گلی ،حال من اینجا هستم در مسجد روستای دور افتاده از تمدنم.

 

تمام اکسیژن هوا را می بلعم تمامش را .اینجا فقط باید سر بالا بگیری و زیر طاق مدورش آغوش باز کنی تا تمام آرامش دنیا را  به بر بگیری.

 

تمام انرژی های خوب و مثبتی که دنیا با ادا و اطفارش با یوگا و ژست هایش، دنبال آن می گردد زیر همین طاق است .

 

به راستی بشر  کی متوجه خواهد شد  گمشده ی دیرینش آرامش است و سلامت و امنیت؟

 

من از علم بی اخلاق می ترسم و از تکنولوژی.

 

من از شکافتن هسته ی اتم بیزارم.

 

خون و سر های جدا و دست های جدا.خون و کودکان بر خاک افتاده.خون و مادران داغدار.خون و خون و خون.

 

گاهی متهجرانه گی ام را دوست تر دارم.

 

خانه باغ های پر رفت و آمد را به اتاق های محقر عمودی ترجیح دادن ،تهجر است ؟آغوش گرم خانواده و دمنوش صبحگاهی مادر؟خواندن اوراق  مثنوی و نفس کشیدن و  پر کردن ریه های فکر از نهج البلاغه و صحیفه؟

 

من تا چه اندازه متهجرم ؟من تا چه اندازه در خوابم ؟من تا چه اندازه خالی از فهم جهان تازگی هام؟

 

جهان پیش رویم پر است از سازه های عمودی،پراست از ارتباطات مجازی ،از تنش های ناتمام ،از دویدن های بی حاصل،پر است از بگو مگوهای بی پایان،از کرسی های خود محور ،از بیانیه های کودک کش،از بمب های هسته ای و ترور های بیولوژیک.

 

یکی به امپراطور زور و قدرت و ثروت امپریالیست بگوید صبر کند ،تا کی دور بی حاصل؟تا کی هر روز ماشینی نو برای سرعتی بیشتر ؟کمی هم بنشین ….قرار بگیر…

 

بشنین…! اینجا کنار حوض  ماهی ها کنار  شمعدانی ها.کنار زخمه های دل پیرزن افغان .کنار پینه های دست مرد تاجیک.کنار نغمه های کودک فلسطین.

آه …تا چه اندازه تلخم امروز!

 

به قدری هجوم موشک و تجاوز و تاول زخم های شیمیایی دیده ام که گاهی  یادم می رود از گوشی در دستم تا رادارهای ماهواره ای همه بوی تازگی های این عصر را می دهند  و منشاء خیر هم بوده اند.

 

زلزله نگارها و ردیاب ها و ماهواره ها و پهباد ها.

کاش آدمیت هم  تغییر می کرد.کاش با نو شدن هر روزه ی علم آدمی هم نو می شد.

کاش….

 

 

نوشته شده به قلم  م .رمضانی طلبه

   سه شنبه 7 آذر 1396نظر دهید »

شکرت که محرم حرم حوریا شدم

 

من… دلم … پژمرده بود …

غم عالم به دلم بود .

درد عالم

درد فاصله ها  ، بین خوبی و خوبان و خوب عالم

درد خواستن و در هم پیچیدن و راه به جایی نبردن

درد کوفی شدن و تنها گذاشتن حسین زمان

آنقـَدَر کوبیده بودم به در و دیوار این قفس  ،   که تمام استخوانِ بودنم درد می کرد .

احساس می کردم به جز بیهوده بودن سرنکرده ام

فهمیده بودم دنیایی که تاب ترا داشته باشد قرار نیست باشد

ترسیده بودم از این خواب غفلت و جهالت که دوباره به گودی قتلگاه برسد

دلم از درد و داغت مرده بود

نایی نداشت جز برای صدا کردنت

یک روز

ولی

زندگی ام

جور دیگر شد.

مرا به خانه ات دعوت کردی!

نگاهم به نگاهت افتاد و… دلم رفت

با نگاهت قرار گرفتم

قرار دل بیقرارم شدی

نگاهت دنیایم را زیر و رو کرد

از قاب چشم تو همه چیز را می شد عاشقانه دید.

دیدم!دنیا پر از هیچ های چون من است

پر از من های از توست

دنیا شد تمام تو

دنیا قدر یک ذره ي کوچکِ تاریک بود

ولی تو آن را کردی

یک ذره نور…… متصل ……. به عالم نورت

این شهر که بوی غربت و غم گرفته بود

بوی آشنا گرفت

این جا که می آیم

به چیزهایی دل خوش و شاد شده ام که غصه ام بود

به چادر

به رو گرفتن

به دین داری

انگار پشت سر مادر قدم می گذارم و

پایم را جای پاهای نازنینش می گذارم

نمی بینمش ولی

برق امید چشمانش

زندگی ام را روشن کرده است

این جا

تنها نیستم

پر است از فرشته های ساده و بی آلایشی که چادر به سر می آیند و چادر به سر می مانند

چون میراث دار

مادرند

چون چادر خاکیشان عَلَم زنده بودن فریادهای زینب است

اینها را فضه جدا کرده برای زیر تابوت مادرم

دنیا برایم میهمانی خدا شده

این جا بوی آرزوهای بی انتهای کودکی را می دهد:

رفتن توی آسمانها و نقطه شدن

دنیا را از بالا دیدن

پریدن .

این روزها گاهی خدا را جور دیگر می پرستم

خدای کوچه های مدینه و کوفه

خدای خرابه شام

خدای صبورتر از امام صبوری

که قرنهاست منتظر است .

این جا

مرا یاد خدا می اندازد

یاد غمها

که چه ساده شادی می شوند

یاد ان مع العسر یسرا!

یاد روزهای خوب نیامده

- اگر دلم… هوسش… فقط آمدنش باشد-

 

 

نوشته شده به قلم بهشته روحانی . طلبه پایه دوم 

   سه شنبه 7 آذر 1396نظر دهید »

بیمه سلامت 

 

روی شیشه داروخانه درست جلوی چشم مردم یک کاغذ زده اند به این مضمون « قابل توجه دارندگان دفترچه بیمه سلامت؛ از تاریخ ۱/ ۸/ ۹۶ فقط نسخه بیمارستان های دولتی و یا مرکز بهداشت شامل بیمه می باشد » 

این نوشته یعنی خرت از پل گذشته ، یعنی وعده دوره ای ، یعنی طرح شکست خورده ، یعنی خانه روی آب ، بذر روی سنگ و هزاران چیز دیگر …

راستی بعضی از این مسئولین بی مسئول با این وجدانی که دارند چطور شبها خوابشان می برد ، حالا ایرانی هایی که چقدر به این طرح امید بسته بودند هیچ ، بیچاره افغانستانی ها که بابت این دفترچه کلی هزینه کرده اند ، آنها چه حالی دارند !!!

 

آخر یکی نیست به بعضی از رجل سیاسی بگوید مگر خدا را خوش می آید برای رسیدن به هدفتان بندگان خدا را امیدوار کنید ، طرحی موقتی ارائه دهید بعد با کمال آرامش آرام ، آرام آن را از جامعه حذف کنید .

حالا دلسوزی برای کسانی که با طناب دولت به همچین چاهی فرو رفته بودند بماند ،  اما اگر چه شعار است ؛ ولی چقدر خوب می شد  آدم خودش را قوی کند تا محتاج این طور دلسوزی ها نشود . 

 

برو قوی شو اگر راحت جان می طلبی 

که در نظام طبیعت ضعیف پامال است .

 

عبدی متین

   شنبه 27 آبان 1396نظر دهید »

اندر حکایات نرخ تورم 

 طنز گرانی قیمت ها

 

رفتم سوپر مارکت محل خرید کنم ، فروشنده به آقایی که داشت دوغ می خرید گفت دوغ شده سه هزارو پانصد ، شما پانصد تومان دیگه باید بدهی . آقا هم مکثی کرد و با یک لحنی ناراحت گفت : رییس جمهورمون هم خوب شانسی داره همه چی هر روز گرون میشه ولی صدای هیچ کس در نمیاد حتی تلویزیون هم دیگه چیزی از گرونی نمیگه.

 

فروشنده هم با لهجه شیرین آذری گفت : زرنگن ، سر ملت رو با چیزهای دیگه گرم کردن .

 

با حرف آقای فروشنده یاد سرگرم کننده ها افتادم : حقوق شهروندی ، نشاط مردم ، کنسرت ها . آفتاب تابان برجام . …. 

 

و  این شد که توی دلم نسبت به تحلیل این فروشنده کم سواد ادای احترام کردم .

   چهارشنبه 10 آبان 1396نظر دهید »

فلسفه کودکانه

از دست شیطنت بچه ها به ستوه امدم و با عصبانیت گفتم : عجب جماعت نفهمی هستید ، دخترم در کمال ارامش و با لبخندی مرموز گفت : مگه تو مامانمون نیستی ؟
گفتم : هستم
گفت : پس چرا بهمون میگی جماعت نفهم ، اینجوری خودت هم جزو ما میشی .

شگفت زده شدم ، دخترم فقط ۴ سال دارد !!!!!!

بچه ها فراتر از ذهن ما می فهمند ، احترام به انها احترام به خود ماست  …..

   چهارشنبه 3 آبان 1396نظر دهید »

تشییع جنازه 

 

صدای لا اله الا الله جمعیتی که دارند جنازه مرد جوان را تشییع می کند غم عالم را توی دل آدم می ریزد  ، از همه بدتر ضجه ها و ناله های مادر و همسرش که اشکت را بدون اختیار سرازیر می کند . دیدن فرزند خردسالش طاقت آدم را طاب می کند.

 

خدا رحمتش کند خیلی زود رفت . آخر چرا باید میلگرد از جای خودش کنده شود و بر روی سرش بیفتد ؟ هر چه سنگ است مال پای لنگ است اگر یک شغل درستی و درمانی داشت الان زنده بود …

 

اینها چیزهایی بود که چند قدم آن طرف تر همسایه ها می گفتند و الحق و الانصاف که راست می گفتند ؛ جوان بخت برگشته اگر ژن خوبی داشت که سرساختمان کار نمی کرد . 

اگر ژن خوبی داشت که میلگرد روی سرش نمی افتاد . اصلا اگر ژن خوبی داشت نمی مرد یا لااقل الان و در این سن و سال آن هم با داشتن یک بچه کوچک نمی مرد .

 

مگر ندیده اید که صاحبان ژن خوب در کارخانه ها مدیر هستند و در گروه های سیاسی رئیس و در تصمیم گیریهای مهم کشوری نماینده همه اقشار مردم … آخر اینها ژن خوبشان را از پدر و مادر برتر از برتر خود گرفته اند ، اینها را چه نیازی به کار در ساختمان ، چه نیازی به زحمت کشیدن ، زحمت باید جور اینها را بکشد تا نکند ژن عزیزشان صدمه ببیند بالاخره به نسل بعدی شان هم باید چیزی از این ژن برسد یا نه ؟؟

 

میلگرد باید هم روی سرش می افتاد ، او ژن خوبی که نداشت هیچ ، ژن خوبی هم به ارث نگذاشت ، وگرنه بچه اش در این سن و سال بی پدر نمی شد . اتفاقا ژن همسرش هم بد بود وگرنه شوهر عزیز تر از جانش را از دست نمی داد ، بلکه با او زندگی می کردند اگر از زندگی با او  خسته می شد ، طلاق می گرفت و چند وقت بعد دوباره لباس سفید عروسی را به تن می کرد تا زندگی مشترک را با یکی دیگر تجربه کند … همه این دردها از نداشتن ژن خوب است .

 

آری همه اش همین است وگرنه فقیر و غنی که معنا ندارد . حیا هم که باید در ذهن باشد ، حلال و حرام هم که مال هزار و چهارصد سال قبل است .مابقی هر چه هست تویی و ژن خوبت و زرنگی ات … باور کن از نظر عده ای اگر این گونه نباشی باید هم بمیری..  

.

 

عبدی متین

   پنجشنبه 20 مهر 13961 نظر »

پایی که برگشت 

 

شهید تفحص شده

 

خسته و کوفته و ناامید مشت های خاک را جا به جا می کردیم .دیگر امیدمان ناامید شده بود .خورشید چون کوره ای داغ شراره های خود را بر سرمان می ریخت.

عرق بود که یکریز از سر و تنمان فرو می ریخت و تا جان بگیرد و جاری شود رمقمان رامی مکید. با خودم گفتم این آخرین باری است که بیل را در دل خاک می زنم ، خبری نشد خودم را به قرارگاه می رسانم و پارچ آب یخ را تا ته سر می کشم و برای گرفتن جانی دوباره می نشینم جلوی پنکه ی زهوار در رفته ی زیر چادر،خنکایش کم است اما دست گرمای این بیرون را از سرم کوتاه می کند.

برای بار آخر بیل دستی ام را زیر خاک زدم .نوک بیل سنگین شد و میل بیرون آمدن از دل خاک نداشت. فشار دستم را بیشتر کردم.باورم نمی شد تکه استخوانی پیچیده در تن پارچه ای!


بار اولم نبود ، اما هر بار همین طور است ،زبانم بند می آید .به زحمت آب دهانم را که با خاک مخلوط شده بود قورت دادم و حمید را صدا زدم .


حمید که کمی آن طرف تر مشغول بود ،خودش را به من رساند و با اشتیاق بقیه ی خاک را کنار زدیم .انگار نه انگار تا دو دقیقه ی پیش گرمای خورشید امانمان را بریده بود .گویی در صور دمیده شده بود اما این پاره های استخوان نبود که جان می گرفت من و حمید با دیدن هر تکه ،جانی دوباره می گرفتیم.


زمزمه ی یا حسین(ع) و یا ابالفضل امان قطع نمی شد.اما به ناگاه خشکمان زد.چشمان حمید را می دیدم که لحظه به لحظه از تعجب گردتر می شد.اینبار عوض استخوان ،دستمان خورده بود به پاره ای گوشت .کمی کنار کشیدیم.دستان حمید می لرزید.نفس عمیقی کشیدم و خودم را جمع و جور کردم و گفتم :بقیه اش را بسپار به من.


بهت و شوق و دلهره هر سه با هم سراغم آمده بود و نباید جلوی حمید خود را از تک وتاب می انداختم. بلاخره سن و سال و تجربه ی من بیشتر بود.


پلاک شهید پیدا شده بود و پاهایی سالم سالم و چند تکه استخوان .دست آخر همه ی آنچه پیدا کرده بودیم …نه …روزیمان شده بود ، را میان پارچه ای سپید پیچاندم و رفتیم سراغ اسم و آدرس شهید.


سه هفته دل توی دلم نبود ،بچه های قرارگاه می گفتند: وقتی خبر پیدا شدن شهید را به پدرش داده اند در میان بهت و حیرتشان گفته:به من بگوئید :پای فرزندم سالم است یا خیر؟


حالا بعد سه هفته بی قراری منتظریم تا پدر وارد معراج الشهدا شود و شد. اما به خلاف سایر ابوالشهدا که اول به سراغ سر فرزند خود می روند و کفن را از بالای سر می گشایند،به سراغ قسمت انتهایی کفن رفت و بعد گشودن بندهای کفن ،پاهای پسرش را بوسه زد.


تا آرام بگیرد یک ساعتی طول کشید. کم کم خودم را به او رساندم و خواستم راز پاهای سالم پسرش را برایم بگوید.


دستمال یزدی مچاله شده ای را تا مقابل دهانش بالا آورد و در حالی که سرش را تکان می داد و سعی می کرد در مقابل بارش چشمانش بایستد، گفت: بار آخری که می خواست برود برای رضایت بنده بر پایم افتاد و کف پایم را بوسید . وقتی رفت در دلم حس آخرین دیدارش فرو ریخت و با خدایم عهد کردم اگر شهید شود امروزش را جبران کنم.من با خدا عهد کرده بودم پای شهیدم را بوسه بزنم و او شرمنده ام نکرد.

 

 

داستان کوتاه ، نوشته شده به قلم م.رمضانی طلبه


موضوعات: دلنوشته, شهدا
   شنبه 15 مهر 13961 نظر »

رقیه بنت الحسین علیه السلام 

 

رقیه بنت الحسین

 

مــــیرود جـآن زِ تــنِ دخــتـرِ  دردانــه ی تــو…

چــون بــبـینــد تــنِ زخــمی و ســرِ بی تـنِ تــو…

 


شیرین میرآخوری
طلبه پایه پنجم

   چهارشنبه 12 مهر 1396نظر دهید »

تا قدس…

 

عجب قومی هستند این بني اسرائیل ! از همان ابتدا مدام با ما سر ناسازگاری گذاشته اند؟به خیال خامشان با دستکاری تاریخ مقام و منزلت و آبروی از دست رفته اشان باز میگردد؟یادشان رفته چه بلایی سر حضرت موسی (ع) آورده اند.


آهای بنی اسرائیل ! حواسمان به کارهایتان هست.اصلا از بعد ذبح اسماعیل به این طرف حواسمان را بیشتر جمع کرده ایم که اگر غفلت کرده بودیم جای اسماعیل و اسحاق را عوض کرده بودید.نه اینکه برای اسحاق نبی احترام قائل نبودیم نه …حرمت اسماعیل به واسطه آنچه در صلب می پروراند ،برایمان بیشتر بود.


البته اعتراف می کنیم گاهی هم حواس شیعه را خوب پرت کردید.


حواسش نبود، که در سکوت صبح گاه مسجدی بر فرق اول امامش شمشیر کین نشاندید.


حواسش نبود ،که در بیت حسن بن علی (ع)رخنه کردید.


حتی حواسش نبود،که کاروان حسین بن علی (ع) از مدینه به سوی قتله گه مسیر کج کرد.


حتی تر حواسش نبود، روضه می خواند و در سوگ غربت ارباب کربلا می گریست اما دور تا دور منزل نرجس بانو را سرباز دشمن گرفته بود تا مبادا منجی وعده داده شده را به دنیا تحویل دهد.


اهای بنی اسرائیل! خر شیطان را خوب تاختید و برایمان گران تمام شد،باشد،اما دیگر بس است ،زمانه فرق کرده است .


بنی اسمائیل ، با گذر از تاریخ محکم و آبدیده شده است.


ما بنی اسمائیلیان یک نقطه از تاریخ را گم کرده بودیم که روزگارمان اینگونه تغییر یافت.


اگر خم می غدیر را کنار نزده و سراغ جام های شراب چند روزه نرفته بودیم اینک شما اینگونه در زمین جولان نمی دادید.


اما دیگر بس است.نزدیک ۵۰ سال است که حواسمان را جمع کرده ایم.دور و برت را نگاه کن بچه های غدیر را می بینی.

خمینی کبیر (رحمت الله علیه)، فرزند غدیر بود و دیدی سربازان پابرهنه اش چگونه سربازان چکمه پوشت را به زانو درآوردند.


سربازهای روبرویت شیعه و سنی و مسیحی و زیدی و ایزدی همه و همه نگاه به ولایت دارند و دست به جام غدیر.


دیگر خوب خمینیون نیجریه را می شناسید و زینبیون پاکستان و فاطمیون افغان را. حوثی های یمن و بسیج مردمی عراق را.


دیگر خوب فهمیده اید شیعه و سنی جان یکدیگرند و وصف برادری برایشان کم است.


و باید خوب فهمیده باشید آرمان این بنی اسماعیل قدس است و قدس است و قدس.


بگذار این چند صباح هم بگذرد .بگذار دامان تکفیری و سلفی و داعش و بوکوحرام از خون مظلومان عالم پر شود، ببین چه طور انتقام همه را به یک باره خواهیم گرفت.
بخواب و خواب قدرت بیست و سه سال بعد از این خود را ببین، وقت برای رویا پردازی کم است وآینده ،نزدیک.


تو آن روز در خواب هم نخواهی دید فرزندان غدیر ،فرزندان به حق ولایت، ،بگذارند زنان را بفروشید و مردان را سر ببرید.به واقع که شما از نسل همان ((یذبحون ابناءکم و یستحیون نساءکم)) هستید.


اف بر آنانکه هشدارهای خود خداوند عالم را هم نادیده گرفتند و برای (( تجدن اشد الناس عداوة للذین آمنوا الیهود…))اهمیتی قائل نشدند.اف.
فقط خودش می دانست شما چه ((کالانعام بل هم اضل)) ی هستید.


آری شیعه و سنی و اصلا تمام جهان اسلام اینبار حواسش جمع است و خود را با تمام قوا آماده جهانی کردن حکومت عدل الهی کرده است و برایش مهم نیست در این راه چند علیرضا توسلی.،چند همدانی،چند زکزاکی و چند مغنیه می دهد.


((سر خم می سلامت بشکست اگر سبویی))

 

 

نوشته شده به قلم م .رمضانی


موضوعات: دلنوشته, سیاسی
   شنبه 18 شهریور 1396نظر دهید »

بگذارید مردم شاد باشند …

 

شاید شما هم شنیده باشید که عده ای همیشه می گویند « رفتار هر کس به خودش مربوط است.چرا اجازه نمی دهید مردم آزاد و شاد باشند .»

وقتی ادعا می کنیم که رفتار هر کس به خودش مربوط است پس نیاید از بسیاری از ناهنجاریهای اجتماعی گله مند باشیم . نباید از تصادف با راننده مست و لایعقلی که با سرعت سرسام آور در خیابان ها جولان می دهد و  باعث از بین رفتن جان عزیزانمان می شود ناراحت شویم .

 

نباید از ضایع شدن حقمان در دادگاهی که متشاکی، قاضی را خریده شکایت کنیم .

نباید از دختران بزک کرده خیابانی که خود را به آسانی در خدمت مردان جامعه قرار می دهند شکایت کنیم .

نباید از کشته شدن فرزندانمان در جاده های ناامنی که راننده اش فقط و فقط خوابش می آمده شکوه کنیم .

نباید از اختلاس های کلان درکشور ناراحت شویم.

 

نباید به هزاران نبایدهای عملی شده در جامعه معترض شویم . چون خود ما خواسته ایم که آزادی باشد و همه راحت باشند و کسی کاری به کار کسی نداشته باشد . و درنتیجه در هر اتفاق بدی که می افتند هیچ کسی مقصر نیست . قاضی ، مدیر،  مسئول، مرد ، زن ، دختران جوان ، راننده های مست ، معتادان ، اختلاسگران و… همه انسانند و آزاد! پس به حکم آزاد بودنشان می توانند هر کاری خواستند انجام دهند .

 

آزادند چون آزادی بد معنا شده است ، آزادی بارها و بارها تعریف شد اما کمتر کسی گفت که آزادی ملزوماتی دارد و یا اگر هم گفته شد کمتر شنیده شد . کمتر گفته شده که آزادی بدون مسولیت پذیری ، جامعه ای بی برنامه و بدون رشد و تعالی به بار خواهد آورد اما اگر آزادی توام با مسولیت پذیری افراد جامعه باشد آن جامعه افرادی آزاده خواهد داشت که همواره مسیر رشد و توسعه را طی می کنند .

 

از مهمترین دلایلی هم که باعث شد آزادی بد معنا شود تغییر رویکرد جوامع از خدامحوری به انسان محوری بود . وقتی جامعه رویکرد خدامحور داشته باشد تمامی افراد برای تک تک کارها و رفتارهای خود عاقبتی را پیش بینی خواهند کرد و کمتر خود را در معرض خطرات و آلودگی های اجتماعی قرار می دهند . 

 

اما متاسفانه جوامع امروزی با رویکردی اومانیسمی افراد را راحت طلب و تن پرور بارآورده که چشم انداز درستی برای زندگی ترسیم نمی کنند و سود حاصل از کارها را برای حال خود می خواهند . به آینده کمتر توجه دارند و با همنوعان خود بیگانه شده و فقط و فقط به فکر خودشان هستند .

 

و اینگونه است که با وجود پیشرفت های فراوان در زمینه های مختلف ، بشر امروز کمتر روی آرامش را می بیند ، چرا که آزادی را منهای خدا می داند ، شادی را با خدا محال می پندارد، لذات زندگی را در گناهان می بیند.

 

و شاید عده ای فریاد آزادی سر داده اند که خدا را از زندگیها حذف کنند ، آخر مگر انسان خدامحور آزاد است ؟؟؟

 

 عبدی متین

 

   جمعه 17 شهریور 1396نظر دهید »

1 ... 3 4 5 ...6 ... 8 ...10 ...11 12 13 ... 18

جستجو
آمار وبلاگ ها
  • امروز: 328
  • دیروز: 1174
  • 7 روز قبل: 5790
  • 1 ماه قبل: 46224
  • کل بازدیدها: 876360
رتبه وبلاگ
  • رتبه کشوری دیروز: 13
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 24
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 17
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1