نوسروده «برقعی» به مناسبت وفات حضرت خدیجه (س)

 

 

وفات حضرت خدیجه

 

دور شدم از این و آن، با خودم آشنا شدم

آینه در حجاز بود، عاشق مصطفی شدم

 

سرمه نمی برم به چین، قند و شکر نمی خرم

نقره و زر نخواستم، صاحب کیمیا شدم

 

بار شتر گذاشتم، وقف تو هرچه داشتم

دانهء عشق کاشتم، در قفست رها شدم

 

با تو جرس به هر نفس، مصرع عاشقانه ایست

با تو پر از قصیده ام، با تو غزل سرا شدم

 

ای که ملول می‌شوی از نفس فرشته‌ها

باور من نمی شود، همنفس شما شدم

 

سفرهء دل برای من، باز کن آیه ای بخوان

حرف بزن که مَحرمِ زمزمهء حرا شدم

 

قطرهء من فرات شد، ذرّه ام آفتاب شد

پیش تو سیّدالبشر، سیّدة النّسا شدم

 

پشت سرت من و علی، قامت عشق بسته ایم

تو همه مقتدا شدی، من همه اقتدا شدم

 

من به تو دست یاعلی داده ام از صمیم دل

مرگ جدام کرده است از تو اگر جدا شدم

 

لحظه آخرین غزل، ترس ندارم از اجل

پیرهن تو در بغل، با تو دوباره «ما» شدم

   شنبه 5 خرداد 1397نظر دهید »

اشعار زیبای ماه رمضان 

 

اشعار ماه رمضان

 

 می شود این رمضان موعد فردا باشد؟

آخرین ماه صیام غم آقاباشد؟

می شود در شب قدرش به جهان مژده دهند

که همین سال ظهور گل زهرا باشد؟

اللهم عجل لولیک الفرج

 

♦♦♦ 

آنکه از فرط گنه ناله کند زار کجاست؟

آنکه زاغیار برد شکوه بر یار کجاست

 

باز ماه رمضان آمد و بر بام فلک

می زندبانگ منادی که گنه کار کجاست

 

سفره رنگین و خدا چشم به راه من و توست

تاکه معلوم شود طالب دیدار کجاست

 

بار عام است خدا را به ضیافت بشتاب

تا نگوئی که در رحمت دادار کجاست

 

مرغ شب نیمه شب دیده به ره می گوید

سوز دل ساز بود دیده بیدار کجاست

 

ماه رحمت بود ای ابر خطاپوش ببار

تا نگویند که آن وعده ایثار کجاست

 

حق به کان کرمش طرفه متاعی دارد

در و دیوار زند داد خریدار کجاست

 

آن خدائی که رحیم است و کریم است و غفور

گوید ای سوته دلان عاشق دلدار کجاست

 

من ژولیده به آوای جلی می گویم

آنکه با توبه ستاند سپر نار کجاست

 

ژولیده نیشابوری

 

♦♦♦

 

برق خاشاک گنه ، روزه تابستان است

دود این آتش جانسوز به از ریحان است

 

می توان یافت ز سی پاره ماه رمضان

آنچه ز اسرار الهی همه در قرآن است

 

هست در غنچه ی لب بسته ی این ماه نهان

گلستانی که نسیمش نفس رحمان است

 

مشو از عزت این مهر الهی غافل

که در این مهر بسی گنج و گهر پنهان است

 

ماهرویی که شب قدر بود یک خالش

در سراپرده ماه رمضان پنهان است

 

می کند روزه ماه رمضان عمر دراز

مد انعام درین دفتر و این ایوان است

 

غفلت از تشنگی و گرسنگی کم گردد

که لب خشک بر این بند گران سوهان است

 

باش با قد دوتا  حلقه این در صایب

که مراد دو جهان در خم این چوگان است

 

صائب تبریزی

 

   پنجشنبه 13 اردیبهشت 13971 نظر »

آب شفا 

 

ولادت امام حسین علیه السلام

 

جعد مشکین طره عنبر گشا دارد حسین

حُسن یکتا را ببین زلف دو تا دارد حسین

 

شورش امکان اگر طرح محیط دهر ریخت

بر دو عالم سایه بال هما دارد حسین

 

نیست بی عشق حسینی ذره ای در ذات دهر

در حقیقت تکیه بر ارض و سما دارد حسین

 

می کند هر قطره اش ایجاد گلزار شهید

دست همت بر سر شاه و گدا دارد حسین

 

ای طبیعت مردگان غوغای محشر بر کنید

چون به خاک قربتش آب شفا دارد حسین

 

جنس مردان خدا را از شهادت باک نیست

در کف پای جنون رنگ حنا دارد حسین

 

خیمه هل من معین را لشکر امداد کو؟

تا قیامت برکف بانگ رسا دارد حسین

 

عالم از اوغوطه در طوفان خون خواهد زدن

بحر اگر توفد به وسع دیده جا دارد حسین

 

سیر این وادی نما در خویشتن گر عارفی

خویشتن هم زانکه شوق کربلا دارد حسین

 

“احمد” از خمخانه شاه شهیدان مست شد

بی دلان عشق را زیرا هوا دارد حسین

 

 

مرحوم احمد عزیزی 

   جمعه 31 فروردین 13971 نظر »

در مدح امام کاظم علیه السلام 

 

امام موسی کاظم

 

گوشه ی دخمه خلوتی دارد

کوه طورش همین سیه چال است

نمکِ آخرِ مناجاتش

روضه های شهید گودال است

 

 

توبه می کرد جای مردم شهر

گریه می کرد جای ما و شما

پسر فاطمه دعا می خواند

نیمه شب ها برای ما و شما

 

 

هر دلی عاشق نگاهش شد

خالی از تیره گی و زشتی شد

در کنار ضریح چشمانش

زن بدکاره ای بهشتی شد

 

 

زن رقاصه را به راه آورد

عارف حق، جدا ز غیرش کرد

پشت آن میله های فولادی

این چنین عاقبت به خیرش کرد

 

 

با رکوع و سجود فاطمی اش

شیوه ی بندگی به او آموخت

با نگاه پر از محبت خود

حکمت زندگی به او آموخت

 

 

ساق پایش شکستگی دارد

داد می زد ز درد، سجاده

غل و زنجیرها اجازه دهید

در قنوتش به زحمت افتاده 

 

 

درد تا مغز استخوان می رفت

با لب تشنه تا لگد می خورد

رسم این خانواده است انگار

چقدر بی هوا لگد می خورد

وحید قاسمی

 

???

 

ناله و فریاد من سودی به حال من ندارد

از که آزادی بخواهم این قفس روزن ندارد

 

زخم گردن، جسم نیلی، پای خون آلوده گوید

آسمان زندانیی مظلوم تر از من ندارد

 

آن چنان افتاده ام از پا در این زندان که دیگر

دست من تابی که غل بردارد از گردن ندارد

 

کس نگوید آخر ای بیداد گر صیاد بس کن

مرغ بال و پر شسکته در قفس کشتن ندارد

 

طور زندان، آه آتش، اشک مونس، ناله همدم

موسی این حال و هوا در وادی اَیمن ندارد

 

دوستان یاد آورید از گریه ویران نشینی

کو تسلائی به غیر از خنده دشمن ندارد

 

نیست یکسان حبس تاریک من و زندان یوسف

او چو من آثار زنجیر ستم بر تن ندارد

 

او دگر نشکسته در هم استخوان ساق پایش

او دگر در گوشه مطموره ها مسکن ندارد

استاد سازگار

???

 

به حيرت می كشاند صحبت از نامش سخن راهم

گرفتار خودش كرده است لطفش مثل من را هم

 

وضو كه جای خود دارد برای بردن نامش

هزاران بار شستم با گلاب امشب دهن را هم

 

 نشان از پنج تن دارد چه در حسن و چه در غربت

در آورده است اين آقا غمش اشک حسن راهم

 

 برای آنكه تصويری بسازد ذهنت از روضه

اضافه كنبه زندانی، سيه چال و زدن را هم

 

 يهودی، تازيانه، ضربه ی سيلی، غل و زنجير

اضافه كن به اينها ناسزای بد دهن راهم

 

برای جد خود اغلب چنين او روضه ميخواند

به غارت برده از جدم پليدی پيرهن را هم

 

 غريب عطشان، غريب عريان، غريبِ بی كس و تنها

اضافه كن به القابش غريب بی كفن را هم

محسن صرامی

 

???

 

خدایا آرزو دارم ببینم بچه هایم را

در این خلوت اجابت کن دوباره ربنایم را

 

ندارد فرق چندانی برایم روز و شب دیگر

از این رو که نمی بینم رخ ماه رضایم را

 

دلم تنگ است میخواهم کنار دخترم باشم

چه می شد باز بر دوشم بیاندازد عبایم را

 

نشد امروز دستم را بگیرد گرم در دستش

ولی یک روز می گیرد غریبانه عزایم را

 

دعا کردم برای حال زندانبان ولی افسوس

تلافی کرد با شلاّق همواره دعایم را

 

بلائی بر سرم آورد این جا سندی نامرد

که جز مردن نمیبینم در این دنیا شفایم را

 

ندارد روزنی زندان امان از دست زندانبان

که با زنجیر غم بسته گلوی بی صدایم را

 

ندارم قوتی حتی که برخیزم به روی پا

فشارِضربه ی پایی شکسته ساقِ پایم را

 

غریب و‌ تشنه و زخمی به فکر همسر و فرزند

“بیا‌ مادر، بیا مادر” ببینی کربلایم را

 

محمدحسن بیات لو 


موضوعات: مناسبتها, اشعار
   پنجشنبه 23 فروردین 1397نظر دهید »

بیمار غم عشق

 

غم عشق

مست از می عشقم که سر از پا نشناسم

بینای غم یارم و خود را نشناسم

 

در پیچ و خم طرّه او گم شده این دل

این گم‏شده ‏دل را من شیدا نشناسم

 

امشب اگر ای دلبر جانانه نیایی

از بار غم امروز ز فردا نشناسم

 

ای ماه من و عشق من و روح و روانم

من با تو دگر ماه و ثریا نشناسم

 

از باده وصلت به من تشنه بنوشان

من ساغر و پیمانه و مینا نشناسم

 

تو باطن و پیدای منی در همه عالم

جز ذات تو من باطن و پیدا نشناسم

 

بیمار غم عشقم و می‏میرم از این غم

جز وصل تو ای دوست مداوا نشناسم

 

من دستخوش هجر توام چون دل «مسکین»‏

طوفان زده ‏ام ساحل و دریا نشناسم

 

برگرفته از کتاب دیوان مسکین اثر استاد حسین انصاریان


موضوعات: عرفا و علما, اشعار
   چهارشنبه 23 اسفند 1396نظر دهید »

آیه۲۹ سوره مبارکه «الرحمن»: «کُلَّ یَوْم هُوَ فِى شَاْن» «کُلَّ یَوْمٍ»: مراد هر لحظه و هر وقت، یعنی پیوسته و همیشه است (نگا: آلوسی، صفوة‌التفاسیر، المصحف المیسر). «هُوَ فِی شَأْنٍ»: او به کاری مشغول است. یعنی خدا دنیا را آفریده است و آن را به حال خود رها نساخته است. بلکه پیوسته بر آن نظارت دارد و دست‌اندرکار آفرینش نو و دگرگونی تازه است و متصرف در شؤون آفریده‌های خود است.۱

 

سوره الرحمن آیه ۲۹

 

تازه به تازه نو به نو (غزلی از حضرت علامه حسن زاده آملی در وصف این آیه)

جلوه کند نگار من تازه به تازه نو به نو

دل برد از دیار من تازه به تازه نو به نو

 

چهره بی مثال او وهله به وهله رو به رو

برده ز من قرار من تازه به تازه نو به نو

 

زلف گره گشای او حلقه به حلقه مو به مو

موجب تار و مار من تازه به تازه نو به نو

 

عشوه جان شکار او خانه به خانه کو به کو

در صدد شکار من تازه به تازه نو به نو

 

دشت و چمن چمد چو من لحظه به لحظه دم به دم

ز صنع کردگار من تازه به تازه نو به نو

 

لشکر بی شمار او دسته به دسته صف به صف

می گذرد کنار من تازه به تازه نو به نو

 

شکر و ثنای او بود کوچه به کوچه در به در

شیوه من شعار من تازه به تازه نو به نو

 

محضر اوستاد من رشته به رشته فن به فن

عزت و افتخار من تازه به تازه نو به نو

 

دشمن بی خرد برد گونه به گونه پی به پی

سنگدلی به کار من تازه به تازه نو به نو

 

حُسن حَسَن فروزد از سینه به سینه دل به دل

ز نور هشت و چار ۲ من تازه به تازه نو به نو۳

 

 

حافظ شیرازی

مطرب خوش نوا بگو تازه به تازه نو به نو

باده دلگشا بجو تازه به تازه نو به نو

 

با صنمی چو لعبتی خوش بنشین به خلوتی

بوسه ستان به آرزو تازه به تازه نو به نو

 

بر ز حیات کی خوری گر نه مدام می خوری

باده بخور به یاد او تازه به تازه نو به نو

 

شاهد دلربای من می کند از برای من

نقش و نگار و رنگ و بو تازه به تازه نو به نو

 

باد صبا چو بگذری بر سر کوی آن پری

قصه حافظش بگو تازه به تازه نو به نو

 

 

۱_ تفسیر نور، محسن قراعتی ، تهران ، مرکز فرهنگی درسهایی از قرآن ، چاپ یازدهم ، ۱۳۸۳.

۲_ هشت و چار  مشیر به دوازده امام است 

۳_  دیوان اشعار آیت الله حسن زاده آملی

   شنبه 12 اسفند 13961 نظر »

دراویش

 

دراویش گنابادی

 

کسی آن شب نشد پیدا بگوید :های درویشا!

نزن نامرد ، آخر مادرش چشمی به در دارد

 

به لب نام علی ، بر دشمنش اما نظر دارد

عبا بر سر کشیده گرچه، فتنه زیر سر دارد

 

پناه آرد علی خود بر خدا زین حب افراطی

به حکمش ،عقل و عشق از رسم درویشان حذر دارد

 

هنر آن نیست بر تن زخم های بیشمار آری

مرید راه شیطان زخمهای بیشتر دارد

 

میان آن همه بدمست کور آنکس که می غرد

علی را دوست تردارد ،هنر دارد، جگر دارد

 

کسی آن شب نشد پیدا بگوید :های درویشا!

نزن نامرد ، آخر مادرش چشمی به در دارد

 

غریبش گیرآوردند ، باشد ،پاسخش با ما…

سپاه فاطمه بهر تقابل شیر نر دارد

 

جنایت ، مسلک درویش نامان گشت چون جانا!

به سلطانی قناعت کن که درویشی خطر دارد

 

 امین عبداللهیان

   جمعه 4 اسفند 13961 نظر »

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند

چنان نماند، چنین نیز هم نخواهد ماند

 

او می آید

 

چه مژده ای بر تر از مژده آمدن  بهار در پی یک زمستان سخت و طولانی؟

چه بشارتی شیرین تر از بشارت طلوع خورشید در پی یک شب تاریک و سرد؟

چه پیامی نیک تر از پیام حضور زلال آب بر لبانی تشنه و خشکیده؟

چه بشارتی زیباتر و روح بخش تر از آمدن منجی، برای دنیای آلوده امروز؟

این بشارت حق است.

بی تردید او خواهد آمد و بهار را با همه طراوتش برای دلهامان به ارمغان خواهد آورد.

بی تردید او خواهد آمد و در میان گرداب سراسر هلاک دنیای مادی ریسمان نجات ما خواهد شد و قسم به خدای آسمان و زمین که او بر حق است.و روزی که بیاید، ندای(جاء الحق)از ذره ذره وجود برخواهد خاست و دل های با ایمان، آن روز به یاری خدا شاد خواهند شد.

بشارت آمدن منجی، ندایی است که همواره در گستره تاریخ جاری بوده است.

چنان که خداوند می فرماید:

«بعد از کتب آسمانی در زبور داوود نوشتیم که زمین را بندگان صالح به ما ارث خواهند برد»

آری،

زمین از آن مولای ماست و خلقت همواره در انتظار لحظه موعود،

تا این بشارت عظیم بر پهنه زمین جاری شود

و بهاری ترین روز هستی بر صحیفه ی یک شب طولانی و تار، مُهر پایان زند.

سینه های منتظر، فردایی را به چشم خواهند دید که بهار با همه مهربانی اش به خانه هاشان سر می زند.

لبهای تشنه دیدارش بر جویبارهای رحمتش در آیند و سیراب شوند.

و عالم وجود در پی عطشی طولانی و سوزان از زلال حیات بخش حضورش لبریز شود.

او می آید و زمین را که از سیاهی ظلم تار شده است، به نور عدل روشن می کند.

او می آید و آسمان دل ها را از نور معرفت و ایمان لبریز می سازد.

او می آید و ریشه ستم و تباهی را با نگاه مقتدرش می خشکاند.

او می آید و آن روز بهاری را آسمانیان، آنان که دل هاشان بهاری است، به چشم خواهند دید.

 

منیژه زارعان

او می آید

   جمعه 13 بهمن 13963 نظر »

 مرثیه شهادت 

 

شهادت حضرت زهرا

 

بانو سه ماه منتظر این دقیقه ام

مشغول کار خانه شدی! خوش سلیقه ام !؟

 

زهرا مرا چه قدر بدهکار می کنی!؟

داری برای دل خوشی ام کار می کنی؟

 

دراین سه ماه، آب شدم ، امتحان شدم

با هر صدای سرفه ی تو نصفه جان شدم

 

با دیدنت، نگاه مرا سیل غم گرفت

با اولین تبسم تو، گریه ام گرفت

 

این بوی نان داغ به من جانِ تازه داد

حتی به پلک های حسن، جان تازه داد

 

زحمت نکش! هنوز سرت درد می کند

باید کمک کنم، کمرت درد می کند

 

آیینه ی پراز ترکم، احتیاط کن!

فکری به حال و روز بدِ کائنات کن

 

تا کهنه زخم بازوی تان تیر می کشد

دستاس خانه، آه نفس گیر می کشد

 

ازدست تو، به آه شکایت بیاورم

نگذاشتی طبیب برایت بیاورم

 

با اینکه اهلِ صحبت بی پرده نیستم

راضی به رنج دستِ ورم کرده نیستم 

وحید قاسمی

 

♦♦♦ 

 

نَیُفتــَــد بـر قــــدِ گـــل آذر ای کاش

نگـردد هیـــچ یاسی پـرپـر ای کاش

 

به نفســــه عمر گـــل کوتاه باشــــد

نَشیند بر گلـــی خاکستــــر ای کاش

 

چه تشبیهی برایش بهتــــر از گــــل

بجای گــــل بگویند مــــادر ای کاش

 

صفــــا مادر ، وفــــا مادر ، شفـــا او

نگیــــرد مــــادری دردِســـَر ای کاش

 

پســر طاقــــت نــدارد دیدنــــش را

نبینــــد دردِ مادر ، دختــــر ای کاش

 

غمِ بی مادری سخت است وجانکاه

نباشــد خانه ای بی مـــادر ای کاش

 

مدینه مادری در شعلـــه ها سوخت

نگیرد آتشــــی بر معجــــر ای کاش

 

چـــه گویــم بار شیشه داشت مادر

به بیرون باز میشــد آن در ای کاش

 

علــی را دست بستــــه ؛ میکشیدند

یکی می بست چشمِ حیدر ای کاش

 

تمــام صحنــــه ها را دیــــد مــــولا

فلک سوزد ز داغش یکسـر ای کاش

 

به گودال آمــــد آن جانـیِ بی رحم

نمی آورد با خود خنجــــر ای کاش

 

بریدنــد از قفایــش آن ســــری که

تماشایش نمیکرد خواهــر ای کاش

 

سیدحسین میرعمادی

 

  ♦♦♦

 

آدم است او یا مَلَک ماهیّتش معلوم نیست

گرچه مخلوق است نوع خلقتش معلوم نیست

 

حضرت زهراست خود تفسیری از آیات قدر

آن شب قدری که حتی ساعتش معلوم نیست

 

مادرش یا دخترش من هرچه دقت می کنم

با رسول الله،زهرا نسبتش معلوم نیست

 

در کسا بی فاطمه غیر از علی و بچه هاش

رحمة للعالمین هم ساحتش معلوم نیست

 

بعد ابر نیلی سیلی در این شب ها شده

مثل آن ماهی که نصف صورتش معلوم نیست

 

فاطمیه مثل دردی تا ظهور منتقم

طول درمان دارد اما مدتش معلوم نیست

 

روضه یعنی داستان مادری در اوج خود

چون به کوچه می رسد یک قسمتش معلوم نیست

 

گرچه معلوم است دارد می رود مادر ولی

حضرت فِضه دلیل لُکنتش معلوم نیست

 

ضربه وقتی ناگهان شد بی توجه می خورد

ضربه وقتی ناگهان شد شدتش معلوم نیست

 

هم که معلوم است او ریحانة الحوراست

و هم که وقت خشم سیلی قدرتش معلوم نیست

 

اینکه قبر علت خلقت چرا مخفی شده

درمیان اهل معنا علتش معلوم نیست

 

یادم آمد موقع سجده به مُهر کربلا

فاطمه در هیچ مهری تربتش معلوم نیست

 

مهدی رحیمی

 

 

   سه شنبه 10 بهمن 1396نظر دهید »

 ولادت حضرت زینب

 

زینب سلام الله

 

کربلا شهريست اي دل شهريارش زينب است

اعتبارش از حسين و اقتدارش زينب است

 

نام زينب با حسين حک گشته در ايوان دل

دل که شد بيت الحسين نقش ونگارش زينب است

 

شيعه دارد در دلش يکتا کتاب قيمتي

ناشرش باشد حسين ، آموزگارش زينب است

 

هرکه نازد بر کسي زينب بنازد بر حسين

جان زهرا اين حسين دار و ندارش زينب است

ابراهیم صاحبی

 

«چنین گفت زینب!»

خجل گشت دنیا چو دین گفت: زینب

خرد نعره زد چون یقین گفت: زینب

 

بنازم به نامش که در واپسین دم

ز گودال، سلطان دین گفت: زینب

 

چه وقت وداع و چه بعد از شهادت

چه بر نی چه بر روی زین گفت: زینب

 

بیارند تا انبیا تاب معنا

به هر وحی، روح الامین گفت: زینب

 

بشر آیتی جست در فهم هستی

زمان گفت: زهرا ، زمین گفت: زینب

 

بسوزاند آفاق را آن مضامین

که در خطبه ی آتشین گفت زینب

 

دوا شد به داغ اباالفضل ، رازی

که در گوش ام البنین گفت زینب

 

عطش، آب شد از خجالت ز شکری

که با تشنه کامی عجین گفت زینب

 

“ندیدیم در کربلا جز نکویی”

به آن قوم، آری چنین گفت زینب…

 

افشین علا

   سه شنبه 3 بهمن 1396نظر دهید »

1 2 4 ...6 7

جستجو
آمار وبلاگ ها
  • امروز: 1050
  • دیروز: 1017
  • 7 روز قبل: 4504
  • 1 ماه قبل: 25548
  • کل بازدیدها: 842463
رتبه وبلاگ
  • رتبه کشوری دیروز: 21
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 25
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 19
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1