شفاعت از آن کیست ؟

 

یکی از علما نقل می کرد : شاعری به نام حاجب در مساله شفاعت گرفتار اشتباهات عوام شده است و این شعر را سرود : 

 

حاجب اگر معامله حشر با علی است 

من ضامنم که هر چه خواهی گناه بکن .

 

شب حضرت به خوابش آمد و فرمود ؛ اینچنین بگو :


حاجب اگر معامله حشر با علی است 

شرم از رخ علی کن و کمتر گناه کن 

 

دیده شده در کتاب کشکول مهربان ، نادر مهربان ، نشر سایه ، ص ۳۸۵.

   پنجشنبه 11 آذر 13951 نظر »

اربعین آقا امام حسین علیه السلام است . یکشنبه دهم مهر ۱۳۶۷ _ تکریت _ کمپ ملحق ؛ 

 

 

اربعین آقا امام حسین علیه السلام است . برای اجرای برنامه های مذهبی محدودیت داشتیم . حیدر راستی را می شناختم ، ترک بود و بچه گوگان تبریز ، یکی دو بار به دور از چشم عراقی ها برای بچه ها نوحه خوانده بود ، مجذوبش شدم . با او رفیق بودم ، حیدر می دانست مداحی می کنم ، قبل از ظهر سراغم آمد ، می خواست برای بچه های بازداشتگاه هفت و شانزده به مناسبت اربعین برنامه اجرا کنم . می دانستم اگر عراقی ها موقع مداحی سر برسند کارمان ساخته است .

 

حیدر برای بازداشتگاه هفت مداحی کرد و من برای بازداشتگاه شانزده . مداحی ترکی حیدر با آن صدای حزین و زیبایش ، اشک همه را در می آورد . بیشتر وقت ها سراغش می رفتم تا برایم بخواند ، با مناسبت برای همه می خواند و بی مناسبت برای من !

 

در دو بازداشتگاهی که من و حیدر مداحی کردیم ، دو نفر از بچه ها آیینه دار پنجره بودند . آنها با آیینه راهروی بازداشتگاه را دید می زدند ، قرار بود به محض دیدن نگهبان ها آیینه دارها خبرمان کنند . 

با این که قرار ما هنگام آمدن نگهبان ها قطع موقت مداحی ها بود ، عراقی ها که آمدند از بس حس و حال معنوی بچه ها بالا بود ، مداحی را قطع نکردیم . نگهبان ها پشت پنجره حاضر شدند ، من با دیدنشان مداحی ام را قطع نکردم . کریم حرف های حامد را از پشت پنجره ترجمه می کرد .

« عالیه ! خیلی خوبه ، یعنی شما این جا را اینقدر امن و بی خطر دیدید که نوحه بخونید و سینه بزنید ؟ 

پدر سوخته های مجوس ؛ بلایی به روزتون  بیارم که خود حسین بیاد اینجا کمکتون .»

من و حیدر را به اتاق سرنگهبان بردند ، سعد عصبانی بود . 

_ من در جبهه های جنوب اسرای شما را دیدم که پشت پیراهنشان  و حتی پیشانی بندهایشان نوشته بودند مسافر کربلا .

شما می خواهید کربلا را تصرف کنید ؟! شما خوب بود یک تریلر می آوردید ، کربلا رو می گذاشتید روی تریلر و با خودتون می بردید ایران و دست از سر ما بر می داشتید …

به دستور سروان خلیل ، من و حیدر هر کدام به هفتاد ضربه کابل محکوم شدیم . حامد حیدر را زد و ولید مرا . وقتی هفتاد ضربه کابل را نوش جان کردیم ، حیدر با همان لهجه ترکی و دوست داشتنی گفت : « جون مادرت دو تا کابل دیگه هم بزن ! »

_ کابل ها به سرتون خورده ، گیج شدید ، خواهش نمی خواد .

_ نه ! اتفاقا خیلی هم حالم خوبه و می دونم چی می گم .


حامد در حالی که به هر کداممان دو کابل دیگر کوفت و گفت ؛ « هذا اثنین …» این هم دو کابل دیگه .یالا برید گم شید ، از جلو چشمم دور شید .


وقتی برگشتیم بازداشتگاه ، گفتم ؛ « حیدر ! مثل این که راستی راستی حالت خوش نیست ، چرا گفتی دو کابل دیگه هم بزنن ؟ » 

_ حضرت عباسی نفهمیدی چرا ؟ 

_ نه نفهمیدم .

_ آقا سید ! خواستم رُند بشه ، ارزشش رو داشت که به خاطر اربعین آقا امام حسین علیه السلام ، هر کدوممون هفتادو دو کابل بخوریم ،خدا وکیلی ارزش نداشت ؟ 

این حرف ها را که شنیدم خجالت کشیدم ، این فکر و مرام حسین خواهی حیدر برای من درس داشت .




دیده شده در کتاب پایی که جا ماند ، یادداشت های روزانه سید ناصر حسینی پور از زندان های مخفی عراق ، ص ۳۸۵ .



   شنبه 29 آبان 139510 نظر »

دوصفتی که جوان می شود

 

 

نقل می کنند روزی هارون الرشید به اطرافیان خود گفت : بگردید شخصی را که خود مستقیما و بی واسطه از پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله حدیثی شنیده است را نزد من بیاورید.می خواهم حدیثی از او بشنوم.


به هارون گفتند: دیگر در این زمان بعد از حدود یک قرن و اندی بعید است کسی باشد که مستقیما از خود پیامبر کلامی شنیده باشد.

هارون گفت : بگردید پیدا کنید. پس از مدت ها جست و جو پیرمرد فرتوتی را پیدا کردند و او را در سبد و زنبیلی گذاشتند و نزد هارون آوردند.

هارون پرسید: پیرمرد تو خود از رسول خدا حدیث شنیده ای؟ پیرمرد گفت: بله، من هفت ساله بودم که به اتفاق پدرم خدمت رسول خدا رسیدیم و من یک حدیث از حضرت شنیدم و دیگر هم او را ندیدم.

هارون خوشحال شد و گفت : کلام پیامبر چه بود؟

پیرمرد گفت: پیامبر(ص) فرمودند: « انسان به مرور پیر می شود و دو صفت در او جوان می گردد، حرص و آرزوهای طولانی»

هارون کیسه ای طلا به او هدیه داد و ماموران او را در سبد گذاشتند و از تالار خارج کردند. پیرمرد به ماموران گفت: مرا برگردانید با خلیفه کاری دارم.

گفتند: دیگر نمی شود. گفت : هنوز که از قصر خارج نشدیم ،از شما خواهش می کنم من را برگردانید کاری دارم.

وقتی او را برگرداندند پیرمرد به هارون گفت: جناب خلیفه می خواستم بدانم این سکه های طلا فقط برای همین یک بار بود یا جیره هر ماه من است؟

هارون شروع کرد به خندیدن و گفت: راست گفت رسول خدا!

پیرمرد ،من گمان نمی کردم تو تا همین در قصر زنده بمانی و فرصت استفاده از همین یک کیسه را پیدا بکنی. حال تو حرص ماه های آینده را میزنی و آرزوی آن را داری؟

 

 

دیده شده در کتاب سرنوشت انسان از احتضار تا عالم قبر ،حجت الاسلام مسعود عالی،نشر عطش ، ص۳۵

   دوشنبه 24 آبان 13951 نظر »

عاشق حقیقی

 

 

عاشق در دنیا و آخرت  حاضر می‌شود معشوقش را رها کند ؟ 

حاضر می شود از معشوقش رو برگرداند ؟

یعنی باورتان  می شود که ابی عبدالله علیه السلام وقتی قیامت شد اگر کل ما را دید ، ما که امروز اینجا هستیم ، اگر ما را ببیند و گوید نمی شناسم چه ؟ وای از آن روز …

 

من این موضوع را گفته ام ولی باز هم می گویم ، من با دوگوش خودم شنیدم ، فرزند مرحوم آقا شیخ عباس قمی که خودش به من گفت .می گفت بابام مفاتیح را که می نوشت ، همه اش را با وضو نوشت . همیشه یک کتری آب و کاسه کنارش بود و اگر خسته می شد و خوابش می برد تا بیدار می شد وضو می گرفت و ادامه می داد و می گفت من کل این مفاتیح را تقدیم به روح مطهر صدیقه کبری کرده ام .

 

ایشان گفت وقتی ما پدر را روبه روی حرم امیرالمومنین علیه السلام خاک کردم و به خانه برگشتیم ، خوب ما گوهری از دست داده بودیم ، شب ساعت ۱ یا ۲ نصفه شب بابا را در خواب دیدم ، دیدم پدر خیلی سرحال بود .

گفتم بابا شما خودتان در منازل الاخره  راجع به برزخ زیاد نوشته اید ، برزخ خودت چطور است ؟


گفت : بابا من را کی دفن کرده اید ؟ گفتم ۳ بعدازظهر .

گفت : الان ساعت چند است ؟ گفتم ۲ نصف شب . _حالا نجف خاکش کرده اند _ گفت : در این فاصله کم تا به حال سه بار اباعبدالله علیه السلام به دیدن من آمده است.


حسین جان ….



سخنان شیخ حسین انصاریان ، شنیده شده .

   چهارشنبه 28 مهر 1395نظر دهید »

رویای صادقه سید حسن .

 

آقای میرزا هادی بجستانی فرمود : رفیق متدینم سید حسن نقل کرد : 

چله ای گرفتم و چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله مشرف می شدم . شب چهارشنبه چهلم بزرگواری را با کمال مهابت در عالم رویا دیدار نمودم ولی صورت مبارکش را ندیدم . فرمود : « برخیز کار تو درست شد » 

 

از خواب بیدار شدم دیدم یک ساعت به صبح مانده است ، مشغول نماز شب شدم .

 

وقتی به نجف اشرف مراجعت کردم چند روزی گذشت ، اما اثری نیافتم بنا گذاشتم که یک چله دیگر به مسجد بروم . عصر سه شنبه به راه افتادم در بازار مردی به من رسید و گفت ؛ من صد لیره وجوه شرعیه بر ذمه دارم و می خواهم به مکه مشرف شوم ، این مبلغ را با تو به بیست لیره مصالحه می کنم که هشتاد لیره آن ذا به من ببخشید  .

 

قبول کردم . صد لیره به عنوان خمس دریافت کردم و هشتادد لیره اش رابخشیدم . او به مکه رفت و بعد از آن هم رسیدگی هایی به من شد . ۱

 

تشرف نسیم خادم 

 

ابراهیم بن محمد از نسیم _ خادم امام حسن عسکری علیه السلام نقل می کند : 

یک یا چند شب بعد از ولادت آقا حضرت صاجب الزمان علیه السلام خدمتشان رسیدم ، همان لحظه عطسه ام گرفت .

مولایم فرمود : « یرحمک الله » 

خوشحال شدم ، حضرت فرمود : آیا می خواهی در این عطسه مژده ای به تو بدهم ؟ »

عرض کردم : آری 

فرمود : « این عطسه تا روز تو را از مرگ بیمه کرد .»۲

 

۱- دیده شده در کتاب برکات حضرت ولی عصر عج الله ، تالیف شیخ علی اکبر نهاوندی ، نشر برکات اهل بیت ،ص ۳۷۶

۲ - ص ۱۱۲ . 

   دوشنبه 1 شهریور 13952 نظر »

احترام .

 

 

دو مطلب یکی پیران را احترام کنیم یکی سادات را . به پیرمرد اگر می رسی سلام کنید نگویید ما طلبه ایم و درس خواندیم ، پیرمرد است سلام کنید بلند هم سلام کنید ، احترام کنید از پیران . یک روایت دارد که می فرماید ؛ حتی پیرمردهای هر قومی را احترام کنید ، یک پیرمرد ارمنی را هم می بینید احترام کنید ، بله ! اسلام این طور فرموده ، یک ارمنی ۷۰ سالش است ، یک پیرمرد ، باید به او احترام کنید ، چه بسا این سبب گرایش او به اسلام شود …

 

من یادم است بچه ۷ ، ۸ ساله بودم  به یک پیرمردی رسیدم ، گفتم : سلام علیکم ، بلند . گفت : پیر شی بابا …. دعایش هم مستجاب شده و ما پیر شدیم ….

 

سلام کنید آقا به پیرمردها احترام کنید ، بچه روی صندلی اتوبوس نشسته ، پیرمرد وارد شده بلند نمی شود جایش را بدهد به او ، خوب بابا بد است ، بلند شو و جایت را به پیرمردها بدهید …

 

راجع به سادات هم دو کلمه بگوییم …

حدیث از پیغمبر است که کسی را اولاد من را ببیند ، یعنی بچه سید و بر من که پیغمبر صلوات بفرستد و از روی رغبت ،شنوایی گوشش زیاد می شود ، چشمش هم دیگر عینک نمی خواهد ، سوی چشمش هم زیاد میشود . 


یکی هم رزق هم زیاد می شود ، زیادی رزق همه اش پول و پله نیست ها ، یک داماد خوب گیرت می آید ، یک عروس خوب گیرت می آید ، یک شریک خوب گیرت می وی ، یک همسایه خوب گیرت می آید ، یک مسجد خوب گیرتان می آید ، یک خانه خوب گیرتان می آید ،  اصلا رزق همه اش پول نیست.  یکی استغفار زیاد موثر است ، یکی وقتی سید را می بینی صلوات بفرستی ……..

 

یک قصه بگویم ؛ سیل آمد بود گلستان را از بین ببرد یکی از طلبه ها ، آقای حسن زاده اهل گرگان است ، می گفت من یکی از چیزهایی که دیده بودم این بود ؛ دیدم سیل دارد می آید من آن ته ایستاده بودم تماشا می کردم ، آمد ، آمد ، نزدیک یک دهی رسید که همه شال سبز داشتند ، محله سادات بعضی دهات ها هست آقا همه سید هستند . 

آقا سیل کج شد ، کار خدا ! این دیده بود ……

سید ها را از بین نبرد ، این سیل لشکر خداست ، این ها عذاب است ، چی می گویند قهر طبیعت . چرا در تلویزیون می گویند قهر طبیعت ، بگویند مردم گناه نکنید ، بچه ها گناه نکنید ، نگویند زلزله که آمد بروید زیر میز …

ساختمان ضد زلزله می سازند ، همان آهن ها را لوله میکند و می ریزد آن جا ..

 

پس بیایند همه آیات خدا را عوض کنند ، قوم عاد و ثمود ، قوم لوط . بله این ها   همه را بنویسند چی؟ قهر طبیعت ! 

خدا نمی گوید قهر طبیعت ؛ می گوید : ما عذاب فرستادیم ……

اینقدر ما در قرآن آیات داریم که در اثر گناه ، در اثر تکذیب انبیاء عذاب آمد .

 

پست دو مطلب یکی سادات را احترام کنید ، یکی پیرمردها را . 

خانم هایی که علوی هستند احترامشان کنید و جلوی پایشان بلند شوید ، عید غدیر به دیدن آن ها بروید …..

 

 

سخنان آیت الله مجتهدی تهرانی ،شنیده شده .

   سه شنبه 29 تیر 13951 نظر »

برکت 

 

 

فقط این نکته ای که می خواهم عرض کنم خدمتتان شاید به سادگی در کتاب ها گیر نیاوری . یکی از چیز هایی که برکت که هیچ ، جذبه های خدا را می آورند برای آدم و آدم را می کَنند می برند بالا و آدم محبوب خدا می شود و زندگی آدم زیر و رو می شود .

یکی از این کارها عمل صالح در لحظه .

 

حاج آقا عمل صالح را شنیده بودیم در لحظه اش دیگر چیست ؟ یک لحظه هایی برای آدم پیش می آید که واقعا یک لحظه بیشتر نیست اگر از او استفاده کردید و توانستی یک کار به موقعی که باید آن جا انجام دهی ، انجام دادی آن وقت می کِشند و می برندت بالا .زندگیت که زیر و رو می ود برکت که هیچ آن وقت خروار خروار جذبه های خدا می آیددر زندگی تو .

 

اما اگر در آن لحظه نتوانستی این عمل را انجام دهی ، جا ماندی ، اینقدر این لحظه سریع می گذرد ، مثل یک نسیم می ماند ، نسیم را اگر استفاده کردی ، نسیم که نمی ایستد می رود . این عمل صالح که می گویم ، خیلی در ذهنتان کار بزرگی نیاید ، گاهی یک کاری هست که نیتش پاک است .

گاهی مواقع دست یک کسی را گرفتن ، آبروی کسی را خریدن …

 

ماجرای علی گندآبی را شنیده اید یک لحظه تغییر کرد ، یک لحظه و در رمان لاتی گریش یک کاری کرد …

علی گند آبی لباس شیکی تنش بود ، خانمی داشت عبور می کرد ، او یک کلاه قشنگی سرش بود . این خانم که داشت رد می شد کلاهش را گذاشت زیرش ، بغل دستی او گفت ؛ خانه خراب این کلاه را که از بین بردی .

گفت : حرف نزن ! این خانم با شوهرش مشکل دارد . من ترسیدم اگر خیلی قشنگ من را ببیند ، در دلش جا بگیرم ، یعنی دلش بیاید پیش من !

حداقل کاری که توانستم بکنم این که این کلاه را که خیلی من را قشنگ تر کرده و یک تیپ برای من درست می کرد ، تیپ خودم را به هم بزنم .

یک لحظه کاری کرد ، خدا چه طوری دستش را گرفت .

 

در اصفهان اگر بروید مسجد سید معروف است . قبر سید شفتی است ، این مسجد هم به خاطر اوست ، قبرش همان جاست …

ایشان زمان قاجار فقیر محض بود ، یک مرتبه بعد از مدت ها یک پولی گیرش آمد ، گوشت خرید …

در راه که داشت می آمد دید یک سگی اینقدر لاغر است که انگار استخوان هایش هم معلوم است …

ایشان گوشتی که در دستش بود ، درست انداخت جلوی سگ ، یعنی نایستاد که معامله کند با خدا …..

آن سگ گوشت را خورد. انگار با گوشه چشم می خواست از او تشکر کند 

 

از آن به بعد زندگی سیدشفتی از این رو به آن رو شد . این مجتهد مسلم حکومت داشت در اصفهان 

ثروتش به قدری بود که وقتی فقرا می آمدند در خانه او چنگ چنگ پول می داد به مردم نمی شمرد . ثروت عجیبی خدا به او داد .

حکومت قاجار بدون اجازه او در منطقه اصفهان نمی توانست کاری بکند ، اینقدر محبوب بود . این همان آدم یه لا قبایی بود که در نجف هیچ چیز نداشت ، یک عمل صالح در یک لحظه کرد این طور زیر و رو شد .

 


سخنان حجت الاسلام عالی ، شنیده شده 

   دوشنبه 28 تیر 13952 نظر »

خندهٔ فرشته ها

 

 

در روایت است وقتی تلقین به بعضی مردگان خوانده می شود و او را تکان می دهند و می گویند: اِسمَع اِفهَم ملایکه می خندند که این زنده بود نفهمید الان چگونه بفهمد؟

 

خدا کند ما از این دسته نباشیم که ملائکه به ما بخندند.

إن شاءالله تا زنده هستیم، بشنویم و بفهمیم.

 

یک جای دیگر که ملائکه می خندند، زن بی حجابی است که رویش را از نامحرم نمی گرفته و حالا مرده است. وقتی او را دفن می کنند، باید روی او ر ا باز کنند و عقب بزنند، قبر کن می گوید: «یک محرم بیاید» .

اینجاست که ملائکه می خندند و می گویند: « این وقتی زنده بود، همه سر و صورت او را می دیدند و محرم و نامحرم نداشت، حالا می گویید محرم بیاید، رویش را عقب بزند»

 


دیده شده در کتاب طریق دوست ، مجموعه رهنمودهای آیت الله مجتهدی تهرانی ، به کوشش علی اکبر مزد آبادی ، ص ۱۰۲

   دوشنبه 28 تیر 139511 نظر »

سجده بر همسر 

 

جابر گفت ؛ ما در خدمت پیامبر اکرم صلی الله و علیه و وله و سلم در یکی از باغ های بنی حارثه بودیم شتری آمد ، گر و لاغر مقابل پیامبر اکرم صلی الله سر به سجده نهاد .

ما به جابر گفتیم ؛ تو دیدی این جریان را ؟ 

گفت ؛ آری ،دیدم  که پیشانی بر زمین نهاده بود در مقابل پیامبر .


پیامبر اکرم صلی الله و علیه و آله و سلم رو به عمر نمود و فرمود ؛ عمر ! این شتر به من سجده نمود و به من پناهنده شد برو او را خریداری کن و آزادش نما و کسی را با او کاری نباشد .

عمر شتر را خرید و رهایش کرد .سپس خدمت پیامبر رسید و عرض کرد این یک حیوان است برای شما سجده کرد ما به سجده نمودن سزاوارتریم  در هدایت و راهنمایی که ما را کرده اید هر چه مایلید بخواهید یک پاداش عملی از ما بخواه . 


پیامبر صلی الله فرمود ؛ اگر بنا بود دستور سجده برای احدی بدهم دستور میدادم زن برای شوهر خود سجده کند .


جابر گفت ؛ به خدا قسم خارج نشدیم از آن باغ مگر این که این آیه نازل شد « قل لا اسالکم علیه اجرا الا الموده فی القربی .


ابن عباس گفت : وقتی این آیه نازل شد گفتم خویشاوندان شما کیانند ؟ که بر ما واجب است آن ها را دوست بداریم .

فرمود ؛ علی ، فاطمه و دو فرزندش . این سخن را سه مرتبه تکرار کرد .

 



دیده شده در بحالانوار ، محمد باقر مجلسی ، ترجمه موسی خسروی ،بحث امامت ، ترجمه ج ۷ ، ج ۱ ، ص ۱۷۰

   یکشنبه 27 تیر 13951 نظر »

کم حرف زدن 

 

 

 

می گویند که اولاد حضرت آدم علیه السلام زیاد شده بود ۱۱۰۰ سال تقریبا عمر کردند ، اولادش زیاد شده بود ، زیاد .

در محضر آدم قیل و قال می کردند و آدم ساکت بودند و ابدا هیچ حرف نمی زدند . یک وقت ملطفت شدند گفتند که ما این همه شلوغ کاری می کنیم ، پدر شما ابدا یک کلمه ای نمی گوید وهمانطور نکاه می کند ، تعجب کردند .

 

گفتند : آقاشما ساکت نشستید هیچ نمی گویید ، ما این همه سر و صدا می کنیم ، این همه بازی می کنیم ، این همه کار می کنیم .

 

حضرت آدم علیه السلام به این ها فرمود :وقتی که جبرئیل ما را به این زمین آورد ، به من فرمود : اگر می خواهی برگردی به همان بهشتی که بودی  : فاقلل کلامک. 

 

 

سخنان آیت الله بهجت ، شنیده شده .

   یکشنبه 27 تیر 13953 نظر »

1 3 4

جستجو
آمار وبلاگ ها
  • امروز: 1389
  • دیروز: 776
  • 7 روز قبل: 8109
  • 1 ماه قبل: 41592
  • کل بازدیدها: 881689
رتبه وبلاگ
  • رتبه کشوری دیروز: 11
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 29
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 18
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1