دعای مادر 

 

پیامبر اکرم صلی الله و علیه و آله و سلم می‌فرماید : « نَظر الولدِ الیٰ والدیه حُباً لهما عبادهٔ: نگاه محبت آمیز فرزند به پدر و مادر، عبادت است .»۱

 

ابویزید بسطامی را پرسیدند که این پایگاه به دعای مادر یافتی ، این بزرگی میان خلق و این معروفی ( شهرت) به چه یافتی ؟ گفت : آن را هم به دعای مادر ، که شبی مادر از من آب خواست ، بنگریستم در خانه آب نبود ، کوزه برداشتم به جوی رفتم آب بیاورم ، چون بر سر مادر آمدم ، خوابش برده بود با خود گفتم اگر بیدارش کنم بزهکار باشم .

 

پس ایستادم تا بیدار شود و او بیدار نشد تا بامداد و سر بلند کرد و گفت : چرا ایستاده‌ای ؟ قصه را بگفتم ؛ برخاست و نماز کرد و دست بر دعا برداشت و گفت : الهی ، چنانکه این پسر مرا بزرگ و عزیز داشت ، درمیان خلق او را بزرگ و عزیز گردان .۲ 

 

۱- دیده شده در کتاب تحت العقول عن آل الرسول ، باب مواعظ النبی ، ص ۱۰۱.

۲- دیده شده در کتاب کشکول مهربان ، تالیف نادر مهربان ، ص ۳۰۴ .

   چهارشنبه 4 فروردین 1395نظر دهید »

گـــــاهی تـــــــرک یـک گنـــاه کــافیســـت

 

سر و گوشش زیاد میجنبید. دخترخاله‌ی رجبعلی را میگویم. عاشق سینه چاک پسرخاله اش شده بود. عاشق پسرخاله‌‌ی جوان یک لا قبائی که کارگر ساده‌ی یک خیاطی بود و اندک درآمدی داشت و اندک جمالی و اندک آبروئی نزد مردم. بدجوری عاشقش شده بود. آنگونه که حاضر بود همه چیزش را بدهد و به عشقش واصل شود رجبعلیِ معتقد و اهل رعایت حلال و حرام نیز چندان از این دخترخاله بدش نمی آمد، اما عاشق سینه‌چاکش هم نبود. دخترخاله‌ی عاشق مترصّد فرصتی بود تا به کامش برسد و رجبعلی را به گناه انداخته و نهایتا به وصال او نائل شود. و این فرصت مهیا شد!آن هم در روزی که مادر رجبعلی غذای نذری پخته بود و مقداری از نذری را در ظرفی ریخته بود و به رجبعلی داده بود تا برای خاله اش ببرد. رجبعلی رسید به خانه‌ی خاله، در زد؛ صدای دخترخاله بلند شد: «کیه؟» و گفت: «منم، رجبعلی» و صدای دخترخاله را شنید که میگوید: «بیا داخل رجبعلی، خاله‌ات هم هست».

 

رجبعلی وارد شد و سلام و علیکی با دخترخاله‌اش کرد و ناگهان متوجه شد که خبری از خاله نیست و دخترخاله در خانه تنهای تنهاست! تا به خودش آمد دید که پشت سرش درب درب خانه قفل شده و دخترخاله هم …. با خودش گفت: «رجبعلی! خدا می تواند تو را بارها و بارها امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده و لذت بخش به خاطر خدا صرف نظر کن». پس تأملی کرد و به محضر خداوند عرضه داشت: «خدایا! من این گناه را به خاطر رضای تو ترک می کنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن».و توسط پنجره از آن خانه فرار کرد و برگشت به خانه‌ی خود تا استراحت کند.

 

صبح از خواب بلند شد و از خانه به قصد مغازه خیاطی بیرون زد و با کمال تعجب دید خیابان پر از حیوانات اهلی و وحشی شده است !!آری! چشم برزخی رجبعلی در اثر چشم‌پوشی از یک گناهِ حاضر و آماده و به ظاهر لذیذ باز شده بود و این چشم‌پوشی، آغازی شد برای سیر و سلوک و صعود معنوی “شیخ رجبعلی خیاط” تا اینکه کسب کند مقامات عالیه معنوی را. چه اکسیر ارزنده ای است این قاعده!! برای عارف شدن، نیاز نیست به چهل - پنجاه سال چله گرفتن و ریاضت کشیدن و نخوردن این غذا و ننوشیدن آن آشامیدنی. نه اینکه اینها بی اثر باشند، نه! اما “اصل” چیز دیگری است. بیهوده نبود که مرحوم بهجت تاکید میفرمودند بر این نکته که: راه واقعی عرفان “ترک گناه است

دیده شده در کتاب کیمیای محبت، حجة الاسلام محمدی ری شهری .

   پنجشنبه 27 اسفند 13941 نظر »

استاد فاطمی نیا از شخصی نقل  می کردند : من در قسمت بایگانی اداره ای کار می کردم و پرونده‌های متعدد و بعضا مهم می‌آوردند و ما در آنجا قرار می دادیم ، یک روز پرونده بسیار مهمی به دستم رسید ، چند روزی که گذشت متوجه شدم آن پرونده گم شده است . هر چه گشتم پیدا نشد .

درآن گیر و دارکه کاملا ناامید شده بودم - پرونده به اندازه‌ای مهم بود که به بنده خدا خبر دادند ،چون شما مسئول پروندها هستید اگر تا چندروز دیگر پیدا نشود حکمی سنگین مانند حبس ابد در مورد شما اجرا می‌شود - از این رو نزد یک نفر اهل دل رفتم ایشان دستور ختمی دادند که انجام بده ، همان توسل را انجام دادم . روزی که قرار بود نتیجه بگیرم از پرونده خبری نبود با ناراحتی ازمنزل بیرون آمدم تا نزدیکی خیابان مولوی رفتم ، دیدم پیرمردی جلو آمد و گفت : آقا مشکل تو به دست آن شخص که عرقچین به سر دارد و دارد می‌رود حل می‌شود .

بدون توجه به شخص ، با شنیدن کلمات به سمت مرد عرقچین به سر دویدم و گفتم آقا جان به دادم برس به من گفته‌اند مشکلم به دست شما حل می‌شود ، پیرمرد نگاهی به من کرد و گفت خجالت نمی کشی ؟! حالتی بهت زده و متعجب داشتم .ایشان فرمودند چهار سال است که شوهرخواهرت فوت شده  و یک مرتبه هم به خواهرت و بچه هایش سر نزده ای ، انتظار داری کارت هم پیچ نخورد ؟ تا نروی و رضایت آنان را جلب نکنی مشکلت حل نمی شود .

بعد از شنیدن صحبت پیرمرد بلافاصله به منزل خواهرم رفتم . وقتی در زدم خواهرم در را باز کرد و مرا نگاه کرد و گفت چطور شده بعد از چهار سال آمدی ؟ گفتم خواهر از من راضی باش و بچه هایت را از من راضی کن . رفتم مقداری هدیه گرفتم آوردم و آن‌ها را راضی کردم . فردا که به  اداره رفتم به من خبر دادند که پرونده پیدا شده است .

این پیرمرد عرق چین به سر کسی نبود جز مرحوم شیخ رجبعلی خیاط .

 

اقتباس و ویراست از کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی .


موضوعات: حکایت, عرفا و علما
   سه شنبه 27 بهمن 13942 نظر »


روزی حضرت عیسی ( علیه السلام ) از صحرایی می گذشت . در راه به عبادت گاهی رسید که عابدی در آنجا زندگی می کرد ، حضرت با او مشغول سخن گفتن شد ، در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود از آنجا گذشت . وقتی چشمش به حضرت عیسی ( علیه السلام ) و مرد عابد افتاد ، پایش سست شد و رفتن باز ماند و همان جا ایستاد و گفت : خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ام ، اکنون اگر پیامبر مرا ببیند و سرزنش کند چه کنم ؟ خدایا عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر .

مرد عابد تا آن جوان را دید سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت ؛ خدایا مرا در قیامت با این جوان گناه کار محشور نکن . در این هنگام خدا به پیامبرش وی کرد که به این مرد عابد بگو ما دعای را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمی کنیم ، چرا که او به دلیل توبه  و پشیمانی اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینی اهل دوزخ .

کیمیای سعادت ، جلد ۱ ، ص۱۰۵ .


موضوعات: متفرقه, متقین, حکایت
   جمعه 16 بهمن 1394نظر دهید »

 مردی که در حمام کار می کرد 

 

آیا داستان مردی را که در حمام زنانه کار می کرد را شنیده اید؟

مردی که سالیان سال همه را فریب داده بود نصوح نام داشت.

نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت او مردی شهوتران بود با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد و کسى از وضع او خبر نداشت او از این راه هم امرارمعاش می کرد هم ارضای شهوت.

گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.


او دلاک و کیسه کش حمام زنانه بود. آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران و رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند و از او قبلاً وقت مى گرفتند تا روزى در کاخ شاه صحبت 
از او به میان آمد. دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد.

از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت ، از این حادثه دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود.


کارگران را یکى بعد از دیگرى گشتند تا اینکه نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایى ، حاضر نـشد که وى را تفتیش ‍ کنند، لذا به هر طرفى که مى رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار مى کرد و این عمل او سوء ظن دزدى 
را در مورد او تقویت مى کرد و لذا مأمورین براى دستگیرى او بیشتر سعى مى کردند. نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند، ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد در حالی که بدنش مثل بید می‌لرزید با تمام وجود و با دلی شکسته گفت: خداوندا گرچه بارها توبه‌ام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم و از خدا خواست که از این غم و رسوایى نجاتش دهد.

 

نصوح از ته دل توبه واقعی نمود ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد. پس از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص ‍ شد و به خانه خود رفت.

او عنایت پرودگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت.

 

چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم، و دیگر هم نرفت. هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند، دیگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار کند، ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.

 

شبی در خواب دید که کسی به او می گوید:"ای نصوح! تو چگونه توبه کرده اى و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است؟ تو باید چنان توبه کنى که گوشتهاى حرام از بدنت بریزد.» همین که از خواب بیدار

شد با خودش قرار گذاشت که سنگ هاى سنگین حمل کند تا گوشت هاى حرام تنش را آب کند.

نصوح این برنامه را مرتب عمل مى کرد تا در یکى از روزها همانطورى که مشغول به کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا می کرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست؟


عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود . لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود خلاصه میش زاد ولد کرد و نصوح از شیر آن بهره
مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر مى داد به طورى که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. 

وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند.

 

رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبیر او به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر آن دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت: من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست مامورین چون این سخن را به شاه رساندند شاه بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمی آید ما مى رویم او را ببینیم.پس با درباریانش به سوى نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را به خاک سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند. چنان کردند و نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت، ازدواج کرد و چون شب زفاف و عروسى رسید، در بارگاهش ‍ نشسته بود که ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام، مالم را به من برگردان.

 

نصوح گفت : درست است و دستور داد تا میش را به او بدهند، گفت چون میش مرا نگهبانى کرده اى هرچه از منافع آن استفاده کرده اى، بر تو حلال ولى باید آنچه مانده با من نصف کنى.


گفت: درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.آن شخص گفت: بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت اجر توبه 
راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غایب شدند…

***********

يا ايّها الَّذينَ آمَنوا تُوبُوا اِلَى اللهِ تَوبَةً نَصُوحاً؛ اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد توبه حقيقى و خالص كنيد.

قُل يا عِبادِىَ الَّذينَ اسرفُوا على اَنفُسهِم لا تَقْنطوا مِن رَحمَة الله إنّ الله يَغفرُ الذُّنوبَ جَميعاً إنَّه هو الغَفورُ الرّحيم؛ بگو اى بندگان من كه بر خود اسراف و ستم كرده‌ايد، از رحمت خداوند نوميد نشويد كه خدا همه گناهان را مى‌آمرزد و او بسيار بخشنده و مهربان است.

 

 


موضوعات: خواندنی ها, حکایت
   دوشنبه 9 تیر 13931 نظر »

1 2 4

جستجو
آمار وبلاگ ها
  • امروز: 1752
  • دیروز: 1562
  • 7 روز قبل: 6916
  • 1 ماه قبل: 41439
  • کل بازدیدها: 877922
رتبه وبلاگ
  • رتبه کشوری دیروز: 16
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 23
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 17
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1