« بنیانگذاران پیاده روی اربعینزیارت اربعین را قبل از ظهر بخوانید »

 حکایت مرد عفیف و زن زیبا 

 

مردی بود خیاط در عفاف و صلاح و زنی داشت عفیفه و مستوره و با جمال و کمال. هرگز خیانتی از وی ظاهر نگشته بود. روزی زن نزد شوهر خود نشسته بود و به زبان منت گفت:تو قدر عفاف من چه دانی و قیمت صلاح من چه شناسی که من در صلاح و عفاف زبیده ی وقت و رابعه ی عهدم.


مرد گفت راست میگویی اما عفاف تو به نتیجه عفاف من است. چون من در نزد پروردگار عفیف باشم او تو را در عصمت نگاه بدارد.
زن خشمگین شد و گفت:هیچ کس زن را نگاه نتواند داشت و اگر مرا عفاف و عصمت نبود هرچه خواستمی بکردمی.


مرد گفت تو را اجازت دادم به هرجا که خواهی برو و هرچه میخواهی بکن.
روز دیگر زن خود را بیاراست و چادر در سر کشید و از خانه برون شد و تا شب بیرون بود, اما هیچ کس به وی التفات نکرد مگر یک مرد که چادر او را کشید و رفت.
چون زن به خانه باز آمد مرد گفت:همه روز گشتی و هیچ کس به تو التفات نکرد مگر یک مرد که او نیز رها کرد و رفت.


زن گفت تو از کجا دیدی؟
مرد جواب داد من در خانه ی خود بودم, اما در عمر خود به هیچ زن نامحرم به چشم خیانت نگاه نکردم , مگر وقتی در نوجوانی که گوشه ی چادر زنی را گرفتم و در حال پشیمان شدم و رها کردم دانستم اگر کسی قصد حرم من کند بیش از این نباشد.


زن در پای شوهر افتاد و گفت: مرا معلوم شد که عفاف من از عفاف تو است.

گفتم که مکن، گفت مکن تا نکنند
این یک سخنم چنان خوش آمد که مپرس

 

 

سدیدالدین محمد عوفی ( جوامع الحکایات )

 


موضوعات: خواندنی ها, حکایت
   جمعه 19 آبان 1396


فرم در حال بارگذاری ...

جستجو
آمار وبلاگ ها
  • امروز: 17
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 5354
  • 1 ماه قبل: 39877
  • کل بازدیدها: 876360
رتبه وبلاگ