« سایه حضرت قائم علیه السلاماختلاف در جامعه خطری بزرگ است »

دندانپزشکی 

 

 

توی مطب دندانپزشکی منتظر نوبتم بودم و داشتم یکی از مجلاتی را که روی میز برای مطالعه گذاشته بودند ورق می زدم ، در حال ورق زدن محله بودم که صدای باز شدن درب مطب آمد و کسی داخل شد و شروع آهسته با منشی حرف زدن ، من بدون این که توجه کنم سرگرم خواندن بودم که به یک بار صدای گریه خانمی توجهم را جلب کرد ، سرم را بلند کردم دیدم پیرزنی است که دارد با منشی صحبت می کند و گریه می کند و التماس می کند .

 

منشی مرتب می گفت ؛ حالا گریه نکن مادر جان ، من به دکتر می گویم . پیرزن هم که انگار طاقتش تمام شده بود صدایش را کمی بالا برد و گفت : به خدا خیلی درد دارم ، چند وقت است که از درد نمی توانم زندگی کنم ، پولی هم ندارم ، تو را به خدا یک کاری برایم بکنید ..

 

این جملات را تکرار می کرد و اشک هایش پشت سر هم سرازیر می شد .

 

من از دیدن این صحنه متاثر شدم که نکاه تمسخر آمیز فرد روبه رویم نظرم را جلب کرد . خانم روبه رویی من با نگاه پیرزن بیچاره را از بالا به پایین ورانداز کرد و لبخندی تمسخر آمیز زد و تکانی به بدنش داد و نگاهش را از پیرزن به سمت دیگری برگرداند . 

چند نفری که در نوبت بودیم همدیگر را نگاه کردیم ، مردی میانه سال هم روی صندلی لم داده بود با لحنی سرد و بی اعتنا گفت : گریه دروغ ، گریه دروغ ..

 

 

پیرزن با دست اشک هایش را پاک کرد و گفت : تو را به خدا .. ، منشی حرفش را قطع کرد و گفت : چشم خانم ، شما تشریف داشته باشید ، مریض که بیرون بیاید من به دکتر می گویم .

پیرزن برگشت صندلی های اتاق انتظار را نگاه کرد و گوشه ای از سالن ایستاد ، چند لحظه ای نگذشته بود که دوباره در مطب باز شد و مادر و پسری وارد شدند ، از سر و وضعشان معلوم بود که وضع مالی خوبی دارند ، پسرک بدون این که سلام دهد و به منشی نگاه کند با یک غرور خاصی گفت : دکتر فلانی شما را به ما معرفی کرده اند. 

منشی هم با احترام تمام گفت ؛ بفرمائید این فرم را پر کنید و بنشینید تا شمارا صدا کنم .

پسر جوان دست مادرش را گرفت و بدون توجه به این که صندلی های اتاق انتظار پر است و جا برای نشستن نیست به طرف صندلی ها آمد و طوری رفتار کرد که هر کس وظیفه خودش دید برایش جا باز کند و توانست مادرش را بنشاند .

 

من به پیرزن فقیری که هنوز صورتش از اشک هایش خیس بود و غریبانه به دیوار تکیه داده بود نگاه کردم ، دلم به حالش سوخت ، آخر درد داشت فکر کردن به این که مردم به احترام سن مادر پسر برای او جا باز کردند یا به احترام سر و وضع خوبشان ،…..


عبدی متین

   دوشنبه 26 مهر 1395
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(1)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از: خادم المهدی [عضو] 
5 stars

موفق باشید

1395/07/26 @ 19:37


فرم در حال بارگذاری ...

جستجو
آمار وبلاگ ها
  • امروز: 933
  • دیروز: 401
  • 7 روز قبل: 4963
  • 1 ماه قبل: 24946
  • کل بازدیدها: 841446
رتبه وبلاگ
  • رتبه کشوری دیروز: 11
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 23
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 19
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1