« عدم رفع مشکلات اقتصادی مشروعیت نظام را زیر سوال خواهد بردسند ۲۰۳۰ »

گفتگو با یوسف عباسی پدر شهید شهید ستار عباسی

 

شهید مدافع حرم


چند سال بود که پایدار شده بودند و متولد چه سالی بودند ؟
۱۲ سال بود که پاسدار شده بودند و متولد ۱۴خرداد ۶۲ بودند و در سپاه نبی اکرم بودند ولی خدمت ایشان در توپ خانه بود .


چه انگیزه ای باعث شد که مسیر جهاد و شهادت را پسرتان انتخاب کند ؟ چه شد که سپاهی شد ؟
ایشان فرزند سوم من بودند و خودم هم دوست داشتم که برود و ایشان هم علاقه زیادی داشت و همیشه ایشان آرزوی شهادت داشت و بحث داعش هم آن زمان نبود و به گوش ما هم نخورده بود .


ایشان میگفت : بابا من دوست دارم شهید شوم ، گفتم جنگ نیست چرا دوست داری ؟ من خودم ۳۰ سال در سپاه خدمت کردم در قرارگاه رمضان تهران ، الان آنجا به نام خاتم الانبیا است . بیشتر از همه بچه هایم ایشان علاقه داشت به سپاه و من هم ایشان را معرفی کردم در سپاه نبی اکرم که آن زمان لشکر بعثت بود ، استخدام شد و به اصفهان رفت و برگشت به یگان و چون رشته اش ریاضی بود ایشان را به قسمت توپ خانه فرستادند .بعد از آن رفت عراق و ۹ ماه عراق بود .

شما خودتان نرفتید عراق بجنگید ؟
ما در قرارگاه رمضان بودیم و خط مرزی دست ما بود ، زمان جنگ هم ۸ سال جبهه بودم.

شهید ستار سال ۸۴ رفت سپاه ، تا داعش به وجود آمد و پارسال ۹ ماه رفت عراق در شهرهای مختلف و ۳ ماه یکبار می آمد ، سردارهایی که آنجا بودند می گفتند ما بیسیم زده ایم مقر که ما در جایی قرار داریم که ماشین داعشی ها که دارد حرکت می کند به سمت یک پمپ بنزین که آنجا را آتش بزند ، شما می توانی با توپ خانه اینها را بزنید .آنها هم می گویند شما الان در جایی که هستید خودت آنجایی ما چطور بزنیم ؛ می گوید که نه ! من زیر پل هستم و با کمربند و فانسخه خودش را آویزان می کند زیر سقف پل ( خود سردار سلیمانی این را برای مسئولان تعریف کرده بود ) بعد توپ خانه که شیلک می کند و همه را می زند ایشان بعد از ۳ ساعت خودش را می رساند مقر . این یکی از کارهای شهید است .

یکی دیگر از کارهای شهید این است که یکی از ژنرالهای عراق می گوید که شما به ما بپیوند و هر مقام و درجه و پول بخواهی به تو می دهیم که پیش ما باشی و به بچه های ما آموزش دهی ، ایشان هم در جواب می گوید که اکر تمام جهان را به من بدهی یک وجب از خاک ایران را به تمام جهان نمی دهم ، در ضمن من سرباز ولایت و سرباز آقای خامنه ای هستم .

سردار سلیمانی که این را میشنود ایشان را می بوسد و می پرسد چرا نرفتی با شوخی ؟ می گوید من چطور برم ، ایرانی هستم ، سرباز ولایت و رهبر هستم . و سردار نیز ایشان را تشویق می کند .


در یک جای دیگری ایشان دیده بان بودند یک تعدادی از عراقی ها در گودالی بودند در عراق می بیند و با بیسیم اطلاع می دهد که در فلان دره تعدادی داعش انجا هستند و توپ خانه هم آن جا را می زند و بیش از ۱۳۰ نفر را نابود می کند .


یک مدت که آنجابود آمد تهران در تاریخ ۲۵ / ۸ . و نزدیک غروب بود آمد خانه و گفت من می خواهم بروم سوریه ، گفتم شما هنوز یک ماه نیست برگشتی ، گفت از تهران با من تماس گرفته اند که ما دیدبانمان کم است و باید بیایی و من هم میخوانم بروم .
من هم کفتم که برو ولی دوست نداشتم برود یعنی قلبم افتاد ، چون هر چه رفت عراق نگران نبودم ولی این بار نگران شدم ، ساعت ۴ بعدازظهر باید که می رفت ؛ قرآن را بلند کردم و بوسید ، رفت دم در دوباره برگشت و باز هم قرآن را بوسید . رفت پایین گفت بابا چیزی نوشته ام در خانه گذاشته ام ، آنرا بعد از من بخوان .
گفتم چه داری می گویی ؟
ایشان رفت و چون هواپیما پرواز نداشت رفت تهران و ۳ روز تهران بود چون هواپیما فعلا به سمت سوریه پرواز نداشت و بعد از این که رفت مرتب زنک می زد ، ۳ روز مانده بود که شهید شود دست راستش ترکش می خورد و به بیمارستان می رود و مداوا می کند و بر می گردد و می گویند که ساعت ۱۲ شب باید برویم جلو ، یک کرمانشای دیگر آن جا بود که میگوید ۱۰۰۰ متر فاصله شماست و باید جلو بروید و ببینیم که چه دارند و شنایایی کنیم تا آماده شویم برای عملیات فردا و ببینیم نیروهایشان چگونه است ، مهماتشان چگونه است ، ۷ نفر عراقی هم با آنها بودند ، وقتی می رود جلو یک نفری که باید جای ایشان را بگیرد نشان می دهد و می گوید که فردا باید شما اینجا باشی ، داعشی ها بلندی هستند و اینها از کفی می روند و در حال حرکت هستند یک اسلحه ای که محصول فرانسه است و خیلی هم گلوله اش بزرگ است ، می زنند و به پسر من می خورد ، دومی را می زنند به پای عراقی می خورد ، عراقی های دیگر هم خودشان را پنهان میکنند .

 

بعد بیسیم می کنند به رفیقش می گویند برو آنجایی که قرار است ستار را ببینی ، ستار شهید شده است . و میآید می بیند که ستار درجا شهید شده و آن عراقی هم دارد در خون غلط می زند و بقیه هم پنهان شده اند ، بیسیم می کند آمبولانس بیاید ، وقتی آمبولانس می آید ، چون نمیتواند بیاید جلو و یک ۲۰۰ متری فاصله دارد ، بعد عراقی ها می آیند اینجا را می کشانند و می برند عقب ، آمبولانس که می آید آنقدر می زنند که فقط لاستیک هایش می ماند و می روند عقب .


در چه شهری بود و چه تاریخی ؟
در شهر حلب و تاریخ ۲۵/ ۸ / ۹۴ . ساعت ۱۲ شب شهید شدند .

شهید همدانی قبل از ایشان بود ، بله ما زنگ زدیم و گفتیم شهید همدانی شهید شده است گفت بله گلوله خورده به ماشین شهید همدانی و ماشین چپ شده است و خود گلوله مستقیم به سردار نخورده بود ، من ترسیدم ، گفت نترس بابا .

هیچ مخالفتی شما نمیکردی با ایشان که بگویی نرو ، زن داری ؟ نه من نمیکفتم ، فقط یکبار مخالفت کردم و گفتم فقط یکماه است که آمدی نرو .
خودش دوست داشت آسمانی شود ، زنگ زده بودند تهران و گفته بودند که دیدبان نداریم بیا اینجا .


چند بار اعزام شده بود عراق ؟


در ۹ ماه ۳ بار رفته بود و هر ۳ ماه می ماند و می آمد .یکبار هم سوریه رفت و در تاریخ ۱۷/ ۷/ ۹۴ رفت سوریه و دقیقا ۲۵/ ۸ شهید شده و ۴۳ روز آنجا بود و شهید شد .
زمانی که زخمی شده بودند به ایشان گفته بودند که بروید ایران و چرا نیامد خدا می داند . می گفته بعدا می روم .

 

 

شنیده شده 

   دوشنبه 18 اردیبهشت 1396


فرم در حال بارگذاری ...

جستجو
آمار وبلاگ ها
  • امروز: 210
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 6788
  • 1 ماه قبل: 42103
  • کل بازدیدها: 883148
رتبه وبلاگ