« جا مانده ایم، حوصله ی شرح قصه نیستگفتمان سازی منظومه فکری رهبری از ضروریات جامعه کنونی است »

معجزات و غرایب مرقد مطهر امام حسین علیه السلام 

 

به سند معتبر روایت شده است یکی از ملازمان متوکل که او را ابراهیم ابن دیزج می گفتند گفت : متوکل مرا به کربلا فرستاد که قبر حضرت امام حسین علیه السلام را تغییر دهم و نامه ای به قاضی نوشت که « من دیزج را فرستادم که قبر حسین را بشکافد ، چون نامه مرا بخوانی مطلع باش که آیا او عمل می کند به آنچه اورا مامور ساخته ام یا نه .»

دیزج گفت : چون به کربلا رفتم و برگشتم قاضی از من پرسید چه کردی ؟ 

گفتم : هر چه کندم چیزی نیافتم .

گفت : بسیار عمیق نکندی ؟ 

گفتم ؛ بسیار کند و چیزی نیافتم .

پس نامه ای نوشت به متوکل که دیزج رفت و قبر را نبش کرد . پس امر کردم او را که آن زمین را شخم کرد و آب بر آن بست که اثر قبر ظاهر نباشد .

راوی می گوید من دیز را در خلوت طلبیدم و حقیقت حال را از او پرسیدم . گفت : من با غلامان مخصوص خود رفتم و بیگانه را همراه نبردم ، چون قبر را شکافتم ، بوریایی تار دیدم و جسد تازه و پاکیزه ای بر روی آن خوابیده و بویی از بوی مشک خوشبوتر از آن ساطع بود ، دست بر او نگذاشتم و قبر را پر کردم .

چون گاو بستم که شخم کنم هر چند گاو به نزدیک قبر می رسید بر می گشت و نتوانستم آن موضع را شخم کنم ، پس غلامان خود را طلبیدم و سوگند یاد کردم که اگر این خبر را در جایی مذکور سازید شما را به قتل می رسانم .

 

فضل ابن محمد ابن عبدالحمید روایت کرده که ؛ من همسایه ابراهیم دیزج بودم ، چون بیمار شد به مرضی که از آن مرض از دنیا رفت به عیادت او رفتم . او را در حال بدی بافتم و مدهوش می نمود و طبیبی نزد او نشسته بود . میان من و دیزج خلطه و اُنسی بود و اسرار خود را به او می گفت .

به او گفتم : چه می شود تو را ؟

مرا جواب نگفت و اشاره کرد به طبیب ، یعنی او نشسته است و نمی توانم حال خود را بگویم ، طبیب اشاره او را فهمید و برخاست . چون خانه خلوت شد بار دیگر حال او را پرسیدم ، گفت : خبر می دهم تو را و از خدا طلب آمرزش می کنم .

به درستی که متوکل مرا مامور ساخت که برویم به کربلا و اثر قبر امام حسین علیه السلام را محو کنیم و گاو بر آن زمین بندیم و شخم کنیم .

چون به کربلا رسیدیم شام شده بود ، به غلامان خود گفتم : عمله و کارکنان را به کار بدارید که قبر را خراب کنند و زمین را شخم کنند .

از خستگی سفر خواب بر من مستولی شده بود ، خود را بر زمین افکندم و به خواب رفتم ، ناگاه غوغا و صداهای بلند شنیدم بیدار شدم و غلامان آمدند . گفتم : چه می شود شما را ؟ 

گفتند : امری رخ نموده که از این عجیبتر نمی باشد ، جماعتی در میان قبر پیدا شده اند و مانع می شوند ما را که نزدیک قبر شویم و تیر به جانب ما می اندازند .

چون به نزدیک ایشان رفتم صدق گفتار ایشان بر من ظاهر شد و این اول شب بود از شبهای میان ماه .

پس غلامان خود را امر کردم که ایشان نیز تیر بیندازند ، هر که تیر انداخت ، آن تیر برگشت و صاحبش را گشت . پس مرا وحشت و جزع عظیم عارض شد . در همان ساعت تب و لرز مرا فرا گرفت ، بار جمع کردم و از قبر دور شدم و مخالفت امر متوکل و کشته شدن به دست او را بر خود قرار دادم .

راوی می گوید : من به او گفتم : آنچه می ترسیدی از شر متوکل از آن ایمن گشتی ، چون دیشب متوکل را به کمک منتصر کشتند .

گفت : شنیدم این را ولکن در بدن خود حالتی می یابم که امیدی به زندگی در خود نمی یابم .

راوی می گوید : این حکایت در اول روز بود و پیش از شام آن روز به جهنم واصل شد .

 

منبع : جلا العیون ، علامه ، محمد باقر مجلسی ، نشر آدینه سبز ، باب پنجم ،ص ۸۱۲. ۸۱۴

   چهارشنبه 2 آبان 1397


فرم در حال بارگذاری ...

جستجو
آمار وبلاگ ها
  • امروز: 1843
  • دیروز: 1459
  • 7 روز قبل: 7962
  • 1 ماه قبل: 42526
  • کل بازدیدها: 883148
رتبه وبلاگ
  • رتبه کشوری دیروز: 16
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 27
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 18
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1