رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند

چنان نماند، چنین نیز هم نخواهد ماند

 

او می آید

 

چه مژده ای بر تر از مژده آمدن  بهار در پی یک زمستان سخت و طولانی؟

چه بشارتی شیرین تر از بشارت طلوع خورشید در پی یک شب تاریک و سرد؟

چه پیامی نیک تر از پیام حضور زلال آب بر لبانی تشنه و خشکیده؟

چه بشارتی زیباتر و روح بخش تر از آمدن منجی، برای دنیای آلوده امروز؟

این بشارت حق است.

بی تردید او خواهد آمد و بهار را با همه طراوتش برای دلهامان به ارمغان خواهد آورد.

بی تردید او خواهد آمد و در میان گرداب سراسر هلاک دنیای مادی ریسمان نجات ما خواهد شد و قسم به خدای آسمان و زمین که او بر حق است.و روزی که بیاید، ندای(جاء الحق)از ذره ذره وجود برخواهد خاست و دل های با ایمان، آن روز به یاری خدا شاد خواهند شد.

بشارت آمدن منجی، ندایی است که همواره در گستره تاریخ جاری بوده است.

چنان که خداوند می فرماید:

«بعد از کتب آسمانی در زبور داوود نوشتیم که زمین را بندگان صالح به ما ارث خواهند برد»

آری،

زمین از آن مولای ماست و خلقت همواره در انتظار لحظه موعود،

تا این بشارت عظیم بر پهنه زمین جاری شود

و بهاری ترین روز هستی بر صحیفه ی یک شب طولانی و تار، مُهر پایان زند.

سینه های منتظر، فردایی را به چشم خواهند دید که بهار با همه مهربانی اش به خانه هاشان سر می زند.

لبهای تشنه دیدارش بر جویبارهای رحمتش در آیند و سیراب شوند.

و عالم وجود در پی عطشی طولانی و سوزان از زلال حیات بخش حضورش لبریز شود.

او می آید و زمین را که از سیاهی ظلم تار شده است، به نور عدل روشن می کند.

او می آید و آسمان دل ها را از نور معرفت و ایمان لبریز می سازد.

او می آید و ریشه ستم و تباهی را با نگاه مقتدرش می خشکاند.

او می آید و آن روز بهاری را آسمانیان، آنان که دل هاشان بهاری است، به چشم خواهند دید.

 

منیژه زارعان

او می آید

   جمعه 13 بهمن 13963 نظر »

زندگی واقعی 

 

زندگی پول نیست، زندگی دلِ خوشه که خدا این نعمت و به هر کسی نداده…

زندگی درک درست از اطرافته، زندگی درست دیدن و لذت بردن از مکان و زمانه…

زندگی بخشیدنه…آره بخشیدن…ببخش و زندگی کن…

زندگی گذشتنه…گذشتن از بدیاست…آره بگذر…بزار یکی هم از تو بگذره… این میشه زندگی…

از همه مهمتر که دیگه الان خیلیا نمیشناسنش و اسمش و خراب کردن: زندگی عشق ورزیدن به همدیگست , زندگی با عشق به هم نگاه کردنه.

دلِ خوش؟ لذت بردن؟ عشق؟ بخشیدن؟ گذشت؟

آره زندگی تو همین کلمات خلاصه شده…

پس با عشق زندگی کن و از زندگیت لذت ببر و با درک درست ببخش و گذشت کن…

 

 

م. ظفرقندی

 

   یکشنبه 8 بهمن 1396نظر دهید »

غرور برفی

 

 غرور

 

فقط کافیه دو روز برف رو زمین بشینه تا درس و مدرسه بره رو هوا.با تعطیلی مدرسه شاه غلام یک جوری ذوق کرده بود که انگارتا دیروز دنبال کشف یک روش ساده برای اثبات قضیه ی فیثاغورث و پیدا کردن یک عنصر جدید برای جدول مندلیف بوده. برف که جای خودشو داشت از آسمون سنگ هم می اومد باید تا شب خودشونو به ده می رسوندند، رسم هر ساله ی فامیل بود و کی دلش می اومد شام شب چله خاله شوکت و دیدن روی ماهش رو ندید بگیره. با هر جون کندنی بود دم دمای ظهر ده بودند.بقیه فک و فامیل هم جمعشون جمع بود.

 

پسرا که انگار نه انگار هوا سرده و باید به سمت اتاق هجوم بیارن ،تا همو دیدند شلوغ کاری و برف بازیشون شروع شد ، وسط این همه شادی شاه غلام می رفت و می او مد بند می کرد به رامین و یواشکی بهش تیکه می انداخت که اخوی غش نکنی؟ داداش تیر و تفنگتو میدی جن بزنیم؟ تا شب بشه و همه دور کرسی جمع بشن متلک پرانیهای شاه غلام به پسر خاله اش ادامه داشت و عیشش رو کوفتش کرده بود.

 

بعد شام دلچسب و مفصل خاله شاه غلام محض خودشیرینی پیش دخترهای فامیل هم که شده گلویی صاف کرد و رو به همه گفت: _ راستی از شاهکار رامین خبر دارید؟ رامین که شوکه شده بود و فکرش رو هم نمی کرد شاه غلام اینطوری بخواد خرابش کنه اخمهاشو کرد تو هم و رو به شاه غلام گفت :بسه دیگه تو هم، من که می دونم از کجا می سوزی.حرصت از اینه که اقا حیدری تو تیم راهت نداده. اما مگه شاه غلام گوشش به این حرفها بدهکار بود .

 

تا رامین بخواد جلوش رو بگیره ماجرای جن زده شدن رامین رو برای همه تعریف کرد. _ بابا آقا حیدری رو که می شناسید مسئول تیم گشت شبونه ی محلمون، یک مشت جوجه ماشینی رو دور خودش جمع کرده شبا میرن گشت ،نکنه یک وقت خدای نکرده ضد انقلاب تحرکاتی مشکوک داشته باشه.رامین جقله و چهارتای دیگه هم برای پوشش میرن اگه چیزی دیدن راپورت بدن.

 

سه چهار شب پیش نصفه شبی رامین رو نقش زمین تو کوچه پیدا کردن.حالش رو که جا میارن میگه جلوی در یکی از خونه ها جن دیده . فقط خدا می دونه رامین با حرفهای شاه غلام چه حالی داشت.

 

یکی ندونه فکر می کنه شاه غلام یک کامل مرد هیکلی و سبیل از بنا گوش در رفته و قلچماغه. نمی دونه این پسر بچه ی چموش و شر تازه پشت لبش سبز شده و خودش سپرده شاه غلام صداش بزنن.

 

رامین زیر چشمی به دختر خاله ها و بقیه ی فک و فامیل نگاه می کرد و می دید که چطور چشماشون به دهن شاه غلام دوخته شده. _هیچی دیگه آقا یادش رفته بوده چراغ قوه اش رو برداره. پشت در یکی از خونه ها می بینه یک هیکل سیاه و درشت نشسته گوشهاشو تکون میده ،مطمئن که میشه سگ و گربه نیست ، بچه زپرتی به خیال اینکه جن دیده فشارش می افته و ولو میشه کف کوچه.بعد که رفقاش سر میرسن و چراغ میندازن می بینن دکی …مشمای آشغاله که گره اش زدن و گذاشتنش پشت در، حالا باد گوشه های گره رو تکون میداده رامین فکر کرده،چی چی هست!

 

به رامین کارد می زدی خونش در نمی اومد،اما صحبت جن که شد گل از گل آقا خلیل_ شوهر خاله شوکت که همه عمو صداش میزدن_ و بزرگترهای دیگه شکفت، تازه موضوع شب نشینی رو پیدا کرده بودند .

 

همین طور پشت سر هم از داستان جن زدگی دوستان و در و همسایه های قدیم و جدیدشون می گفتند و اصلا هم به فکر کوچکترها نبودند. بیچاره ها که از صبح یک دم بازی کرده بودند و شادی تو رگ و ریشه شون دویده بود حالا تا گردن زیر لحاف کرسی رفته بودند و با چشمانی وحشت زده به بزرگترها نگاه می کردند ،آخرش هم ترجیح دادند هر چه زودتر چشماشون رو ببندند و گوش هاشون سنگین و سنگین تر بشه و هیچی نشنوند.

 

_ میگن سم دارن.

_ شب گردن .

_ بعضی وقتا فقط پاهاشون رو نشون آدمیزاد میدن کسی سر و بدنشون رو نمی بینه.

_ عباس حمومی تا حالا صد بار صداشون رو از تو خزینه ی حموم شنیده.

زنها که تا دیدند بچه ها خوابشون برده نفس راحتی کشیدند و به بهانه شستن ظرفها کم کم به آشپزخونه کوچ کردند. اما کنار کرسی فک عمو خلیل حسابی گرم شده بود.تند تند تخمه می شکست و تعریف می کرد .

 

پسرها که حس می کردند فضا داره خیلی سنگین میشه یک خط در میون می پریدند وسط حرف عمو بلکه بحث رو عوض کنه اما مگه شاه غلام می گذاشت.

 

_عمو خودت هم جن دیدی؟

_ خودم ؟… ها بله. یکبار از پشت لونه ی مرغ و خروسا یک بچه جن سفید پوش دیدم تا بیل رو برداشتم فرار کرد و دیگه ندیدمش الان هم گاهی شبی نصفه شبی که صدای مرغ و خروسا بلند میشه می فهمم کار کار خود بی مروتشه.

شاه غلام آب دهنش رو به زور قورت داد و همین که یه کم خودش رو زیر کرسی فرو برد عمو خلیل یا علی گویان بلند شد و زد بیرون، باید شیر گاوها رو می دوشید . خاله تا دید شوهرش داره شال و کلاه می کنه ،سطل شیر دوش رو براش آورد و بهش گفت : _خلیل داری میای برق حیاط رو روشن بزار یه وقت نصفه شبی کسی خواست بره بیرون . عمو خلیل که معلوم بود هول رفتنه یک باشه ای گفت و رفت.

 

کم کم گرمای کرسی خواب رو به چشمهای مردها هم کشوند. اما زنها تا نیمه شب صداشون می اومد و تازه داشتند یکی یکی به ملکوت اعلی می پیوستند که با صدای گارامپ و خوردن محکم چیزی به درب آهنین اتاق و فریاد یا ابالفضل شاه غلام خواب از چشم همه پرید. همه سمت در خیز برداشتند .

شاه غلام دراز به دراز بین چهار چوب در افتاده بود و مثل مرغ سر کنده دست و پا می زد ،سیاهی چشمش معلوم نبود اما سفیدی کفی که از دهانش خارج می شد امون مادرش رو بریده بود.

اوضاعِ به هم ریخته ای بود.همه مونده بودند چه کنند بچه ها گریه می کردند یکی رفت دنبال آب قند، اون یکی دنبال چاقو، خاله به سمت جانماز و قرآن جیبیش.فقط نیم ساعت طول کشید تا با کلی ماساژ و آب قند و صلوات یک کم حال شاه غلام سر جاش بیاد و خر خر کنان بتونه چهار تا کلمه بگه.

_ وسط حیاط…بدن و سرشو نشونم نداد.

خاله ها جیغ می کشیدند و تو سر کله اشون می زدند اما عمو خلیل که فهمیده بود چه دسته گلی آب داده ، مونده بود حرف بزنه یا نه .

 

شاه غلام کم کم حالش جا اومد و به در خیره شد و با گریه و میون هق هق گفت:

_چرا از جن حرف می زنید خوب ؟

نمی گید کفری میشن میان سر وقت آدم.داشتم می رفتم بیرون ،برقا خاموش بود تا اومدم کلید برق رو بزنم دوتا پا وسط حیاط دیدم .سرم رو بردم بالا اما سر و تنش رو بهم نشون نداد.

فقط دو تا پای بلند وسط حیاط بود ؛ وباز بلند بلند زد زیر گریه.

عمو خلیل پرید تو حیاط همه نگاه ها هم رفت سمت اون. وقتی برگشت دو تا چکمه های بلند زمستونیش دستش بود و می گفت: _خدا مرگم بده غلام جان ! باید همون دم در طویله درشون می آوردم.

 

 

نوشته شده به قلم م.رمضانی

   دوشنبه 2 بهمن 1396نظر دهید »

دغدغه های فرهنگی

yle="font-size: 10pt;">ين روزها مردم ايران اسلامي دغدغه‌هاي فراواني دارند و براي اينكه بتوانند امورات زندگي خود را بگذرانند بايد زحمات فراوانيرا متحمل شوند ولي خوشبختانه هر وقت با كسي هم صحبت مي‌شوي شوي و مي‌پرسي روزگار را  چگونه  مي‌گذراني؟ پاسخ مي‌شنوي ؛ خدا را شكر همين كه گرفتار بيمارستان نيستيم الحمدلله .

 

و اين يعني اينكه مردم ، با اين‌همه مشكلات اقتصادي، باز هم دغدغه‌ي اصلي ذهنشان مسائل مالي نيست . اين همان واقعيتي است كه عده‌اي نمي‌بينند يا نمي‌خواهند ببينند ، آنان  كه مدام زبان به طعنه مي‌چرخانند و ياوه سرايي مي‌كنند كه كار اين نظام ديگر تمام است ، مردم آزادي مي‌خواهند ، مي‌خواهم به آن‌ها بگويم چشمانتان را باز كنيد شايد ببينيد كه  مردم ايران اينها هستند نه آن اندك افرادي  را كه شما در اطراف خود مي بينيد و ملت ايران مي‌خوانيدشان ،نه كساني كه شماها از سر شكم سيري برايشان فيلم ‌هاي باب دندان اسكار ميسازيد ، فيلم‌هايي كه نه تنها فرهنگي نيست بلكه خود عين بي‌فرهنگي و بد فرهنگي است .

 

دلم مي‌خواهد به آنها بگويم چگونه رويتان مي‌شود در جشن تولد انقلاب در دهه‌ي فجر جشنواره‌اي با  همين عنوان برگزار مي‌كنيد و به استثناي اندكي هر چه بي فرهنگي است  در آن به نمايش در مي‌آوريد .

 

چگونه رويتان مي‌شود روي فرشي قدم مي‌زنيد كه با خون جوانان پاك اين آب و خاك گلگون شده اما حرمت خونشان را حفظ نمي‌كنيد.

چگونه رويتان مي‌شود اين همه زبان درازي كنيد شماها  كه در دوران انقلاب عضو بي‌طرفان بوديد كه اگر انقلاب شد ضرر نكنيد و در دوران جنگ تحميلي به فكر جان ناقابل خود بوديد .

چگونه رويتان مي‌شود و ادعاي دلسوزي براي مردم مي‌كنيد در حالي كه چون موريانه به جان فرهنگ اين ملت افتاده‌ و آن را مي‌خوريد .

شايد اصلاً اين خاصيت انسان‌هاي خود برتر بين است كه هر چه كمتر زحمت مي‌كشد زبانش درازتر است . واقعاً درست گفت آن بزرگي كه فرمود اين انقلاب ، انقلاب پابرهنه‌گان و مستضعفان است .

 

هر چه از بركات اين انقلاب شكمتان سيرتر ميشود اشتهايتان بيشتر و زبانتان درازتر است . اگر جاي مادرشهيدي بوديد كه فرزند دلبندش را براي حفظ دين خدا داده  بود چه مي‌كرديد .

البته هر چيزي لياقتي مي‌خواهد من كه فكر مي‌كنم اين انقلاب سفره‌ايست كه خدا براي مردم ايران پهن كرده ،  هر كه از آن خوب بهره برد شهيد شد ، بعضي هم در اين راه جانبازي كردند و جانباز شدند . عده‌اي  هم فقط خوردند و بردند و دقيقاً همان ها شده‌اند زبان درازان امروز .

 

 

اما باز جاي شكرش باقيست كه هنوز هستند كساني كه از همين راه فرهنگ ، ياد بزرگان دين و انقلاب عزيز را زنده نگه مي‌دارند . آنها كه وقتي اين بي‌فرهنگي‌ها را مي‌بينند حتي اگر صدايشان خيلي بلند نيست سكوت نمي‌كنند به بهانه‌ي اينكه تنها  هستند . مي‌خواهم بدانند كه پشتوانه‌اي دارند  به بزرگي  ملت ايران و به استواري غيرت مادران شهيد.

 

 

   پنجشنبه 7 دی 1396نظر دهید »

ظهور نزدیک است

 

علایم ظهور

 

بخوان دعای فرج را که صبح نزدیک است

مسیر راه حقیقت چو موی باریک است

 

در این زمان و زمانه کجاست راه نجات

قلوب مردم شهرم عجیب تاریک است

 

تمام باورمان را به سُخره میگیرند

چقدر باور و ایمان به کفر نزدیک است

 

به جای خنده بر این حرف اشک باید ریخت

به جای تسلیت اما جواب تبریک است

 

خدای های فراوان در این زمان داریم

وجودمان همه سر تا به سر تشریک است

 

اصولمان شده بازیچه ی هالوها

میان یاوه و حرف درست تفکیک است

 

به گوش میرسد آوای روح بخش حیات

بخوان دعای فرج را ظهور نزدیک است.

 

 

محدثه شفاعت ، طلبه فارغ التحصیل

   چهارشنبه 6 دی 13968 نظر »

و من یعمل مثقال ذرة شرا یره

شراره ای بر خرمن

 

چند روزی فکرش مشغول بود و افکارش در هم ، باید پول و پله ای دست و پا می کرد و چادر رنگ و رو رفته همسرش را نو . با پول کارگری و خرج و مخارج سنگین زندگی کم کم تا دو ماه دیگر باید خود را می زد به بیخیالی تا عرق شرم بر چهره اش ننشیند و بر آتش دلگرمی زن به وعده های سر خرمنش ، آب پاکی نریزد.

 

دو ماه با جان کندنی گذشت و حالا زن با چادر نو به بازار آمده ،دو بار کل مغازه ها را رفته و برگشته و بالا و پایین کرده بود تا بلکه بتواند با ته مانده ی جیبش، از دست فروش یا شاید مغازه ی اجناس دو هزار تومنی چیزی بخرد که به درد شوهرش بخورد .

 

یک ده هزاری مچاله شده و رنگ و رو رفته صرفا برای تشکر از این همه زحمت! دم دمای غروب،در حالی که قوطی عطر کوچکی را در مشت می فشرد راهی منزل شد . بین راه جوانکی پرسه ی بی عاری _شاید هم بی کاری_ می زد و دود سیگارش را می داد به خورد ملت .

 

شراره های سرخی که از ته سیگارش به هوا بر می خواست در تاریک و روشن هوا به وضوح دیده می شد. شراره هایی که درهوا گلچرخ می زدند و تمنای نشستن داشتند و از بخت بد اینبار هوس نشستن بر نازک چادری نو به سرشان زده بود. زن سوار ماشین شد و همان ابتدا کرایه را حساب کرد، خوب می ترسید همین هزار تومن هم که با زور چک و چانه زدن از عطار پس گرفته بود گم کند.

 

خودش را در صندلی جای داد و چادرش را مرتب کرد و تا آمد نفس راحتی بکشد نگاهش به سمت آرنج دست راستش خیره ماند، جان گرفتن دوباره شراره ها را در دلش احساس کرد.رد چند سوختگی ریز و درشت روی چادر چیزی نبود که به راحتی از کنارش بگذرد.

 

به آنی دلش آتشفشان لعنت شد و کلی نفرین و بد و بیراه از دلش فوران کرد خوب جز این هم چاره ای نداشت. واقعا شراره ای کوچک گاه چه آتشی بر می انگیزد و به حق گاهی فقط دل خوش آیه ها باید بود.

 

نوشته شده به قلم م.رمضانی

   دوشنبه 4 دی 1396نظر دهید »

چی شد طلبه شدم

 

چی شد طلبه شدم

 

 برای کنکور درس می خواندم و هر روز به کتابخانه می رفتم ، تصمیم داشتم هر طور شده پزشکی قبول شوم ، مخصوصاً این که یک دوره کامل امدادگری را گذرانده بودم علاقه ام به پزشکی بیشتر شده بود  .

 

سر پر سودایی داشتنم و دلم میخواست زمین و زمان را تغییر دهم ، برای خودم اصول و ضوابطی داشتم و اگر از اصولم خارج میشدم خودم را تنبیه می کردم ، همه چیز را با عقلم می سنجیدم ، مردها را مانع پیشرفت زن ها می دانستم . خودم را آزاد از هر چیزی می دانستم و شاد بودن برایم مهمترین اصل اساسی زندگی به شمار می رفت .

 

یک روز به پیشنهاد یکی از دوستانم به عنوان مربی تزریقات به مسجدی که در نزدیکی کتابخانه بود رفتنم ، این اولین باری بود که به پایگاه بسیج می رفتم  ، در پایگاه مسجد همه جور آدمی می آمدند.

پایگاه یک کتابخانه کوچک داشت که کتاب های جالب و خواندنی در آن چیده بودند . از مسئول پایگاه که خانم  موجهی بود اجازه گرفتم تا بعضی از کتاب‌ها را به امانت ببرم . اولین کتابی که نظرم را جلب کرد اصول کافی بود جلد اول را برداشتم و با خود به منزل بردم ، هر حدیثی که می خوانم دنیای جدیدی به رویم گشوده میشد برخی از احادیث را هم نمی‌فهمیدم آنها را رها کرده و به سراغ حدیث بعدی می رفتنم . آنقدر این کتاب برایم جذابیت داشت که وقتی غرق در مطالعه می شدم گذر زمان را متوجه نمی شدم .

 

کتاب بعدی که به امانت گرفتم تذکره الاولیای عطار بود؛  این کتاب برای من بیش از هرچیزی خواندنی بود آن روزها به علاوه خواندن درس ها و تست زدن مطالعه کتابهای جانبی برایم تفریح شده بود .

 

چند جلسه بیشتر از کلاس های تابستانی نمانده بود و من می دانستم که دیگر چنین فرصتی برای مطالعه و استفاده از این کتابها را نخواهم داشت به خاطر همین باز هم سر  قفسه کتاب ها رفتم و این بار به کتاب کیمیای محبت برخوردم ، این کتاب احوالات شیخ رجبعلی خیاط را توصیف کرده بود ،اصول کافی و تذکره الاولیا کم حال و هوای من را تغییر نداده بود حالا این کتاب هم به آن اضافه شده بود.  برای من که از دین فقط مقید  به خواندن نماز اول وقت بودم و می گفتم هرچه شدم نماز اول وقت نباید از دست برود خواندن نکات اخلاقی بسیار بسیار تاثیرگذار بود ، کتاب‌ها روحیاتم را چنان تغییر داده بود که اطرافیان متوجه تغییرات رفتارم شده بودند ؛ برای آنها من یک آدم دیگری بودم . 

 

خواندن این چند کتاب تمامی محاسبات ذهنی من از زندگی را به هم ریخته بود ، یک روز در کتابخانه با بی حوصلگی تست می زدم یکی از دوستانم آمد کنارم نشست و گفت من کنکور نمی دهم . با تعجب نگاهش کردم و گفتم پس میخواهی چه کنی ؟ گفت: می خواهم برم حوزه . سرو صدای بچه ها در آمد که حرف نزنید ، بلند شده و رفتیم داخل نمازخانه نشستیم .

 

دوستم گفت از دنیا خسته شدم می‌خواهم بروم حوزه . گفتم : که چه شود ؟ گفت طلبه می شوم ،  با اینکه با واژه  خانم طلبه نآشنا نبودم و مربی خیاطی خواهرم هم یک خانم طلبه بود اما با تمسخر گفتم : فکر کن زنها عمامه بگذارند ، بیخیال درسَت را بخوان یک دکتر خوب از تو در می آید .

 

دوستم گفت تو که همیشه فلسفی حرف میزنی بیا برویم  حوزه می خواهم برم دفترچه بگیرم ، با بی اهمیتی شانه ام را بالا انداختم و چیزی نگفتم .

آن روز گذشت و من با فکر اینکه بروم حوزه یا نه چند روز را گذراندم ، با خودم می گفتم حوزه دیگر چیست باید برم دانشگاه ،کمی مردد شده بودم که به حوزه بروم یا درس خواندن برای کنکور را ادامه دهم  بالاخره تصمیم گرفتم همینطور که برای کنکور درس می خوانم  دفترچه حوزه را نیز بگیرم ، سنگ مفت گنجشک مفت ، شاید قبول شدم ، و شاید توانستم با درس خواندن در حوزه برای سؤالهایم پاسخی پیدا کنم .در آزمون شرکت کردم و قبول شدم ، اما متاسفانه دوستم که باعث شد دفترچه بگیرم قبول نشد …

 

عبدی متین 

   یکشنبه 3 دی 1396نظر دهید »

تدابیر بادبادکی

 

باد و بادبادک

 

دعا کنید باد بیاید…

اوووه یک جمله و این همه انتقاد؟!! اصلا شد بنشینید و با خودتان فکر کنید چه نبوغی پشت این جمله است؟

امان از شما که فقط می خواهید طرف مقابل را بکوبید. فقط ببینید آقای مسئول محیط زیست تا کجاها را که ندیده اند!

اگر به فرض محال خدای نکرده بی درایتی کرده می فرمودند: بروید دعا کنید باران بیاید خوب بود؟!!!

نمی گویید اگر جناب مستجاب الدعوة اتان دست به دعا بالا برند ، با نزول باران بعد از دو روز پاکی وضع هوا دوباره همین است با این تفاوت که سرب هوای شسته شده وارد آب های پشت سد می شود؟

لا اقل بگذارید آبی نسبتا سالم داشته باشیم به همان کلر و مواد ضد عفونی کننده اش راضی باشید. برای تهران و امثالهم ،همان باد خیلی هم علاج خوبی است باران هم باشد علاج ریز گردهای جنوبی .

 

اصلا از این پس مردم جنوب دعا کنند باران بیاید ،مردم شمال کشور دعا کنند باد بیاید،آقایان مسئول هم مگر نمی دانند فشار فکری زیاد و در انداختن ایییین همه تدبیر ریزش مو می آورد قدری به خود رحم کرده قرص سبوسی بالا بیاندازند.

 

 

نوشته شده به قلم م.رمضانی طلبه

   یکشنبه 3 دی 1396نظر دهید »

یکی از این همه کهن را تو بساز

 

سنت و مدرنیته

مرد از دل جغرافیا می آمد ،خسته ی خسته. روی مبل راحتی لم داد.نه حسی بود، نه نایی.از دور دست ها آمده بود، از کنار ایل هایی گذشته بود که عطر نانشان در تمام دشت می پیچید و کباب بره هاشان طعمی داشت جان افزا.

 

در میان راه صدای شانه زدن بر سر دار قالی می آمد و بوی روناس. نشستن بر روی قالی پر تار و ترنج عمر افزا بود. نمازش را اما در مسجدی خوانده بود پر کاشی،آبی فیروزه اش طاق آسمان نما، محرابش عرش برین .

 

مرد خسته ی راه ،شب را در کاروانسرای بین راه گذرانده بود.با آجرهایی پانصد ساله، که هنوز آخ نگفته بودند و معمارش حتما سواد خواندن هم نداشته.

صبحش از کنار رودها گذر کرده بود، پا در هامون شسته بود. ارگ را چینه به چینه لمس کرده بود.تخت جمشید را پله پله بالا رفته بود. از مسجد گوهر شاد تا مسجد اعظم را کاشی به کاشی ،قرنیز به قرنیز،مبهوت به مبهوت درک کرده بود.

 

مبهوت اینکه حتی یک کاشی در طول زمان در برابر ستیز کوره ی خورشید رنگ نباخته بود. مرد اما اینجا بدون قالی در چنبره ی سرامیک های سرد بی روح روی مبل لمیده بود،دلش شربت بهارنارنج می خواست و عطر به لیمو .

 

چای تلخش را سر کشید! چشمش روی دیوار دنبال تصویر حوضخانه صاحبقرانیه می گشت که تابلویی درهم از رنگهای گرم و وحشی به نشان از هنر کوبیسم نظرش را جلب… نکرد.

 

جانش خالی بود و بوی خاک نم خورده می طلبید تا پر شود از شور، اما بوی دود بود و دود.

 

چقدر این شهر از رنگ تهی است. هنر مرد بنای سالهای دور هنوز محکم است و هنر معمار فرنگ رفته با کلنگی فرو خواهد ریخت. مرد حتی دیروز از اراک گذشته بود؛اراک با صلابت،اراک با صنعت. اما امروز صنعتش را زیر خروارها بتن آرمیده دیده بود.

 

اینجا چه خبر است؟ نه آبی زلال نه نسیمی پاک! نه خشتی قوی نه رنگی مدام. پیشرفت و پیشرفت و پیشرفت.اسمش این است، اما … مرد به این فکر می کرد چرا باید مردمان یک سرزمین بین هنر و نام صاحب هنر ،فقط نام ها را ارج نهند و بدتر از آن برخی مسند نشینانشان علم و هنر و صنعت را ولو با دادن خون بها ویران می خواهند؟ به راستی چرا؟

 

نوشته شده به قلم م.رمضانی طلبه.

   یکشنبه 19 آذر 1396نظر دهید »

 توهین اصلاح طلب ورامینی به سردار سلیمانی 

 

سردار سلیمانی

 

 

پاسخ یکی از طلاب مدرسه علمیه کوثر ورامین به توهین اصلاح طلب ورامینی

 

أَتَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَتَنسَوْنَ أَنفُسَکُمْ وَأَنتُمْ تَتْلُونَ الْکِتَابَ أَفَلاَ تَعْقِلُونَ.(بقره/44)

نهج البلاغه که سهل است گروهی قرآن می خوانند و آیاتش را برای مردم لقلقه می کنند و موقع بصیرت و عمل که می شود ،دست هر منافق را از پشت می بندند. آهای برادران انقلابی ! بس است؛ بگذارید یاوه گویان این دیار هم حرف دلشان را زده باشند تا آبی باشد بر آتش عقده های درونشان.

 

اصلا بگذارید یاوه پراکنی کنند تا دل ما بانوان شهر آرام گیرد. تا دیروز بر مردان غیور این آب و خاک غبطه می خوردیم و از اینکه نمی توانستیم پا به پایشان لباس رزم بپوشیم ناراحت بودیم،اما از امروز اگر عده ای مرد بودن خود را نه در میدان جنگ و نه در بحبوحه ی خون و خنجر که در رفاه و امنیت پس از جنگ آن هم در فضای مجازی ،به رخ سرداران جنگ می کشند و خود را مرد می خوانند ، ما خوشحالیم و افتخار می کنیم به زن بودنمان.

 

نه…نه … در شان شما مردان انقلابی دیار پانزده خرداد نیست جواب امثال ((تاجیک)) را بدهید. ننگ است برای شما اگر بخواهید دهان به هتاکی های این به اصطلاح مرد باز کنید و قلم در جوابش بفرسایید.

 

مگر قرار نشد شما به دل دشمن بزنید و پشت جبهه را بگذارید برای ما زنان . این خاله زنک ها و اراجیفشان را بگذارید برای ما. اینان اگر مرد بودند حداقل به قول خودشان اربابان غیور آمریکایی_ انگلیسی خود را در میدان جنگ علیه داعش تنها نمی گذاردند.

 

اینجا و در پشت جبهه و میان زنان چه می کردند؟ راست می گویند؟این گوی این میدان؛ سردار و بچه هایش یک شهر را آزاد کردند ،بقیه اش با ایشان و اربابانش ، افتخارش هم برای ایشان. دلش را دارند از گوشی هایشان جدا شده در میدان رزم واقعی برای داعشیان رجز بخوانند؟کنار برادران دلاور فرانسوی اشان .

 

اخوی لاف مردانگی در پناه امنیت سالهاست رنگ باخته ، کاش به جای نهج البلاغه کمی هم سخنان اربابت اوباما را می خواندی آنجا که گفت: علی رقم دشمنی ها برای ((سردار سلیمانی)) احترام قائل است و ((جان کری)) جانت آرزوی دیدار سردار که.. نه… ژنرال ما را در سر می پروراند.

 

برادرانم! بی خود خود را معطل امثال ((تاجیک ها)) نکنید.گوش به دهان مبارک حضرت عشق ((دامت برکاته)) داشته باشید و روانه ی قدس شریف شوید که تا پیروزی نهایی فاصله ای نیست.

 

این طرف برخی فقط خاله خان باجی های ذات خود را در عیان مردم ظاهر می سازند.شما غصه نخورید و همچنان در عرصه ی جهاد نظامی پیش قدم بمانید جهاد فرهنگی اش با زنان(( شفیعی )) و ((ثامنی راد)) پرور شهر.

 

نوشته شده به قلم م.ر طلبه

   یکشنبه 12 آذر 1396نظر دهید »

1 2 3 4 ...5 ... 7 ...9 ...10 11 12 ... 18

جستجو
آمار وبلاگ ها
  • امروز: 1380
  • دیروز: 1562
  • 7 روز قبل: 6916
  • 1 ماه قبل: 41439
  • کل بازدیدها: 877922
رتبه وبلاگ
  • رتبه کشوری دیروز: 16
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 23
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 17
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1