« قائم کیست ؟ | طلاب خود را برای تبلیغ در عرصه بین الملل آماده کنند » |
پیرمرد پستچی سراب نیاورد
خسته ای .خسته ی خسته.
دیر زمانی است که دیگر سراغ خواندن شعر نمی روی. خواندن و شنیدن از یار و طاق ابروی نگار ، دوری راه و داغ هجران ، پیک صبا و مژده وصال دیگر دلت را می زند.
لبریزی از دل زدگی ، از دل مردگی ، آخر از میان این همه شاعرانگی فقط داغ هجرانش را چشیده ای و این سخت است خیلی سخت .
اما اینکه ناغافل وسط این همه روزمرگی ، بی خبر از همه جا ، مژده وصل را بیاورند و بدانی پستچی در راه است ، تا آمدنش یک هفته ی آزگار صبح تا شام سر از پای نمی شناسی و بارها و بارها زمین می خوری؛و نادیده معلوم است که در میان زمین خوردنت هایت بار سنگین گرده ات خالی می شود و فرو می ریزد آن همه سختی جدایی.
سبک می شوی ، سبک بال ، و بعد تازه می توانی پله های ساختمان را دو تا یکی و سه تا یکی کنی و اصلا متوجه نشوی به یکباره چگونه تا پشت درب آمدی تا کنار دستان پیرمرد پستچی.
_.پدر جان !مگر خواب بودی که اینقدر دیر آمدی؟
چه می گویم؟ اصلا مگر تقصیر اوست این همه بی لیاقتی من؟!
او حتما هر روز و هر ساعت مژده وصل را برای یکی از اهالی شهر برده است و من بیچاره خواب بوده ام ، خیلی خواب.
پیر مرد پستچی وقتی آمد تشنه بود اما نه به اندازه چشمان من . اینکه سراب می دیدم یا برگه ی گذر ، هنوز هم نمی دانم.
هنوز هم باورم نشده
هنوز هم…. هنوز نمی دانم تا روز موعود چند بار دیگر باید مرد و زنده شد !
چند بار دیگر باید از دور سلام گفت؟ چند بار دیگر…؟
پستچی برگه گذر را آورد و من هنوز از خود گذر نکرده ام .
از خود نالایق . از خود رو سیاه
از خود…اصلا هر چه هست زیر سر این “خود” است.
کاش موقع برگشت “خودی” نباشد ،کاش..
کفش هایم کو؟چه کسی بود صدا زد …".
سهراب و آب و کفش بماند برای همان اشعار سپید و نظم های عاشقانه
اینبار باید کفش ها را کند.
اشعار سیه پوش خواند و تشنه و پیاده راه افتاد که:
” راه صدا می زند مرا
نوشته شده به قلم .م.رمضانی
فرم در حال بارگذاری ...