« نظر رهبر انقلاب در مورد صادرات نفت ایران | ویژگی خاص امام زمان عجل الله » |
ماتیک نزده بودی…
کربلایی احمد می گفت : برای رفتن به جبهه همه چیز آماده بود. شناسنامه ام را دست کاری کرده بودم و رضایت نامه ی پدر را جعل. مسئول اعزام بهم گفته بود: باید تا ساعت هشت خودم را به پایگاه برسانم.
همه چیز مهیا بود.اما چطور باید از جلوی چشم پدر دور می شدم؟ او هرگز راضی نمی شد . بعد من کسی کمک حالش نبود تا گوسفندها را به چَرا ببرد.
من و خواهرم برای آوردن آب از تپه بالا نوبت گذاشته بودیم و آن روز هم نوبت من بود.
فکری به ذهنم رسید.
اگر می رفتم تپه بالا دیر می شد.
خودم را زدم به کمر درد و این طوری خواهرم را دک کردم .
او رفت تا به جای من آب بیاورد. بعد هم رفتم نزد پدرم و گفتم: آبجی کمر درد گرفته امروز من آب می آورم. او گوسفندها را به چرا ببرد تا من برگردم؟
پدرم قبول کرد.
من هم دویدم و لباس هایم را در آوردم و در بقچه ای پیچیدم و لباس های خواهرم را به تن کردم .
با بدبختی از مقابل چشمان پدر دور شدم. خوب که از دید رس او خارج شدم لباسهای خودم را پوشیدم و گَله را سپردم به مش حسن و راهی شدم.
دو ماهی بود که در منطقه بودم و از حال و روز خانواده بی اطلاع. روزی با سر و صدای بچه های مقرمان از خواب بیدار شدم.همه می آمدند و متحیرانه می گفتند: پدر بنی صدر آمده منطقه!!
گفتم: یعنی چه؟
گفتند : نمی دانیم، از صبح پیرمردی آمده و می گوید من پدر بنی صدرم بگویید پسرم بیاید.
تعجب کردم. راهی شدم ببینم چه خبر است. پدرم بود.
تا چشمش به من افتاد گفت: ای چموشِ بنی صدر.حالا با لباس زنانه فرار می کنی؟ ها ؟ ماتیک برایت آورده ام.
پسر!بدون سرخاب سفیداب که نمی شود.
منِ دلتنگ اما فقط توانستم خودم را در آغوشش بیاندازم.فقط همین.
به قلم دوست خوبم معصومه رمضانی ، برای مطالعه کتابهای قبل از چاپ با همراه باشید به آدرس زیر http://eitaa.com/joinchat/2280783888Cc8031724bb
فرم در حال بارگذاری ...