« بندگی چو گدایان به شرط مزد نکنسنت های غلط ازدواج از نگاه رهبر »

بگذار تا می توانم نفس… عمیق …عمیق.

 

((ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل ا… امواتاً بل احیاُ عند ربَّهم یرزقون))


رفیق شهیدم !

سلام .

سلامی به گرمی معرکه جهاد و شهادت. به گرمی خاک های حلب و فلوجه و خان طومان.


به راستی از این پس باید سلامت گویم، یا به خدا بسپارمت؟!!


بگذاربرای دلم هم که شده حال که هستی و می شنوی ، باز سلامت گویم،که نام اوست وآرام جانم.


بگذارآرام شوم از این همه داغ،از این همه درد، از این همه زخمه ی خاطرات.
امان از خاطراتت که گاه چه بی رحمانه به سویم هجوم می آورندو داغ درونم را تازه می کنند.
وگاه چه بی رحمانه تر نمک بر زخم های کاری ام،می پاشند.
این روزها خاطراتت عجیب دلم را چنگ می زنند.


هنوز صدای خنده هایت در گوشم زنگ می زند؛وخاطره ی شوخی هایت،خود را چون موج به دیواره ی دلم می کوبد وآه .
آه …از درد دوریت.آه… از نبودنت.


می بینی رفیق،از وقتی رفته ای، مانده ام چه کنم!خاطراتت را مرور کنم تا آرام شوم ؛ یا در مقابل جاری این همه خاطره بایستم و نگذارم آتش درونم بیشتر از پیش شعله ور گردد ؟من مانده ام و این دل سوخته و یک کوه ،خاکستر.
آری من مانده ام و….


اصلا چرا؟


به راستی چرا مانده ام وقتی لشکر کفر با انبوه حرامیانش تا پشت دروازه های دمشق آمده اند؟ تا نزدیکی حرم عمه ی نوحه ها.تا پشت حرم طفل سه ساله ی تکیه ها


برای چه مانده ام وقتی این همه حرمله پیشانی اسلام را نشانه رفته اند؟
وقتی این همه ابن سعد به طمع ملک و گندم دنیا،اسب قدرتشان را نعل تازه ی تکفیر کوبیده اند.
وقتی دشمن هر روز یار گیری می کند و منتظر فرصتی نشسته تا خنجرش را از قفا برگلوی اسلام بنشاند.
وقتی به اسم خادم حرم دست هر خائنی را از پشت بسته اند و می خواهند سر از تن اسلام جدا ساخته و بر نیزه اش کنند.
وقتی سخنان ولی زمانه را خوب جار می زنند ، اما هنگامه ی عمل کنار تنور خولی ها حرف به حرفش را می سوزانند و با زبان چرب رسانه ای دود این همه سخن سوخته را منکر می شوند.


وقتی برای لب و دندان قرآن نقشه ها کشیده اند و چوب های خیضرانی اشان را به دست دین داران بی دین سپرده اند.


آری…بعد اینها من چرا اینجا… مانده ام؟


مانده ام که چه ؟که فرجام کدام برجام به داد تنهایی سربازان گمنانی چون تو برسد؟
که لبخند کدام کد خدا داغ دل مادرت را فرو بنشاند؟
که نور کدام آفتاب تابانی دل یخ زده ی فرزندت را پر حرارت وامید سازد؟


نه ،در این جنگ رو درروی ، در این برهه از تاریخ وقت نشستن و جا ماندن نیست.
مرا خیال نشستن نیست ، دشمن به خواب هم نخواهد دید نشستن و واماندن من وصد هایی چومن را.ما همچنان ایستاده ایم.
ما خوب می دانیم چشمه اسلام برای جوشیدن خون می خواهد.پس تا آخرین قطره خونمان با توئیم.و تنهایت نمی گذاریم.


چگونه تنهایت بگذاریم وقتی خوب می دانیم که راهت همان صراط مستقیمی است که سال ها در نماز های کم فروغمان از خدا خواسته ایم ؟ تو فارغ ازسیاست بازی های دنیا به دنبال وظیفه ات رفتی و رسیدی به این راه پر فروغ.

چگونه تو را فراموش کنیم و تنهایت…هیهات

بگذاربگویند:طبیعت خاک سرد است و خفتگان درآن فراموش شدنی.آری راست می گویند.اما نه هرخاکی، نه وقتی که از خاک، خون می جوشد.


خون های جاری در تاریخ،سردی خاک را می گیرند.همانگونه که خاک کربلا فراموش نشد وکربلائیان هم؛خاک های خان طومان و حلب وحمص و … نیز از حافظه تاریخ پاک نخواهند شد و شما مدافعین حرم هم.
رفیق مدافع حرم!فراموشت نخواهم کرد.نه من،که تاریخ تو را به دست نسیان نخواهد سپرد.تو در قلب تاریخ جای گرفتی و آیندگان در کتب تاریخی اشان قصه ی پیکار نابرابرت با خصم را خواهند خواند ودر هیچ ورقی ازاوراق آن نخواهند خواند ذلت و خستگی و عقب نشستنت را.


برادر!بعد افتادن پیکرت بر زمین، من به زمین و زمان غبطه ها خورده ام.
غبطه خورده ام به سرسرخت که در دامان مولا سبز شد.
و به غارتگران فلک که تا فهمیدند سرب داغ،قلبت را دریده است،سریع و زیرکانه خودشان را به بالینت رساندند؛
نسیم،رایحه ی زلف خونینت را چون مشک با خود برد و خاک های خان طومان قطرات خونت را چون دُر،در خود پنهان ساختند.جسم پاکت هم به دست یغماگر قطعه شهدا سپرده شد.


و باز من ماندم و دستانی که خالی از تواند.تو خود بگو چگونه رشک مبرم به نسیمی که عطرجان بخشت رابه دامن گرفته است وخاکی که تو را تنگ به آغوش فشرده است و زمان…زمانی که تو برای همیشه در دلش جای گرفته ای.و برطفلت.


او که پیراهنت را برایش گذاشتند و این حق اوست.اکنون سه ساله است،فردا که مرد شود بوی تو را و نام نشانت را در آن خواهد یافت.
طفل سه ساله… بگذار از این واژه بگذرم. بگذار بگذرم تا بغض به سمت گلو فوران نکرده است.رفیق خودت مراقبش باش.
این را هم بگویم که: در نبودت،تا دلم می گیردبی اختیار به سمت محله وتکیه ی اتان جاری می شوم.با اشک،با فشار بند های در میان گلو جاگیر.

 

هنوز رایحه ی تنت، عطر دستانت، بوی نفس هایت درفضای تکیه اتان باقی است و کسی برای غارت به اینجا نرسیده است.بگذار تا می توانم نفس…عمیق…عمیق.


بگذار این تنها یادگاری تو،سهم روح من باشد.بگذار دوباره با دم تو دم بگیرم و زنده شوم.بگذار تا می توانم نفس….
یا علی رفیق…


قول می دهم،قول آخرمان را فراموش نکنم وهرکجا برای زیارت رفتم،یادت باشم.
تو نیز قول بده دعایم کنی، تا در راه جان فشانی وفرمان برداری ولایت کم نیاورم و از پای نیافتم.
سلام ما را به بانوی دمشق و مادرش زهرا(سلام الله علیهما)برسان.

 


نوشته شده به قلم م.رمضانی

 

   شنبه 30 مرداد 1395
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(1)
4 ستاره:
 
(1)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
2 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
4.5 stars
(4.5)
نظر از: [عضو]
5 stars

با سلام و احترام
ضمن تشکر
دلنوشته حاضر در طلبه نوشت نشریه بر خط درج شد.
از اینکه به درج مطالب دست نویس طلاب و همکاری با طلبه نوشت اهتمام دارید صمیمانه متشکریم.
موفق باشید.
————-
http://online.whc.ir/article/tag/5718/%D8%B7%D9%84%D8%A8%D9%87-%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA

1395/06/06 @ 11:13
نظر از: حضرت زینب سلام الله علیها میناب [عضو] 
4 stars

سلام واحترام
اللهم الرزقنا شهادت

1395/05/30 @ 19:11
نظر از:  

خداوند توفیق شهادت را با ماهم بدهد

1395/05/30 @ 17:07


فرم در حال بارگذاری ...

جستجو
آمار وبلاگ ها
  • امروز: 1070
  • دیروز: 2669
  • 7 روز قبل: 10195
  • 1 ماه قبل: 46671
  • کل بازدیدها: 888117
رتبه وبلاگ
  • رتبه کشوری دیروز: 23
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 23
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 19
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1