« وظیفه ما در قبال خواص باطل گرا | یک روز عاشقانه تو از راه می رسی » |
پایی که برگشت
خسته و کوفته و ناامید مشت های خاک را جا به جا می کردیم .دیگر امیدمان ناامید شده بود .خورشید چون کوره ای داغ شراره های خود را بر سرمان می ریخت.
عرق بود که یکریز از سر و تنمان فرو می ریخت و تا جان بگیرد و جاری شود رمقمان رامی مکید. با خودم گفتم این آخرین باری است که بیل را در دل خاک می زنم ، خبری نشد خودم را به قرارگاه می رسانم و پارچ آب یخ را تا ته سر می کشم و برای گرفتن جانی دوباره می نشینم جلوی پنکه ی زهوار در رفته ی زیر چادر،خنکایش کم است اما دست گرمای این بیرون را از سرم کوتاه می کند.
برای بار آخر بیل دستی ام را زیر خاک زدم .نوک بیل سنگین شد و میل بیرون آمدن از دل خاک نداشت. فشار دستم را بیشتر کردم.باورم نمی شد تکه استخوانی پیچیده در تن پارچه ای!
بار اولم نبود ، اما هر بار همین طور است ،زبانم بند می آید .به زحمت آب دهانم را که با خاک مخلوط شده بود قورت دادم و حمید را صدا زدم .
حمید که کمی آن طرف تر مشغول بود ،خودش را به من رساند و با اشتیاق بقیه ی خاک را کنار زدیم .انگار نه انگار تا دو دقیقه ی پیش گرمای خورشید امانمان را بریده بود .گویی در صور دمیده شده بود اما این پاره های استخوان نبود که جان می گرفت من و حمید با دیدن هر تکه ،جانی دوباره می گرفتیم.
زمزمه ی یا حسین(ع) و یا ابالفضل امان قطع نمی شد.اما به ناگاه خشکمان زد.چشمان حمید را می دیدم که لحظه به لحظه از تعجب گردتر می شد.اینبار عوض استخوان ،دستمان خورده بود به پاره ای گوشت .کمی کنار کشیدیم.دستان حمید می لرزید.نفس عمیقی کشیدم و خودم را جمع و جور کردم و گفتم :بقیه اش را بسپار به من.
بهت و شوق و دلهره هر سه با هم سراغم آمده بود و نباید جلوی حمید خود را از تک وتاب می انداختم. بلاخره سن و سال و تجربه ی من بیشتر بود.
پلاک شهید پیدا شده بود و پاهایی سالم سالم و چند تکه استخوان .دست آخر همه ی آنچه پیدا کرده بودیم …نه …روزیمان شده بود ، را میان پارچه ای سپید پیچاندم و رفتیم سراغ اسم و آدرس شهید.
سه هفته دل توی دلم نبود ،بچه های قرارگاه می گفتند: وقتی خبر پیدا شدن شهید را به پدرش داده اند در میان بهت و حیرتشان گفته:به من بگوئید :پای فرزندم سالم است یا خیر؟
حالا بعد سه هفته بی قراری منتظریم تا پدر وارد معراج الشهدا شود و شد. اما به خلاف سایر ابوالشهدا که اول به سراغ سر فرزند خود می روند و کفن را از بالای سر می گشایند،به سراغ قسمت انتهایی کفن رفت و بعد گشودن بندهای کفن ،پاهای پسرش را بوسه زد.
تا آرام بگیرد یک ساعتی طول کشید. کم کم خودم را به او رساندم و خواستم راز پاهای سالم پسرش را برایم بگوید.
دستمال یزدی مچاله شده ای را تا مقابل دهانش بالا آورد و در حالی که سرش را تکان می داد و سعی می کرد در مقابل بارش چشمانش بایستد، گفت: بار آخری که می خواست برود برای رضایت بنده بر پایم افتاد و کف پایم را بوسید . وقتی رفت در دلم حس آخرین دیدارش فرو ریخت و با خدایم عهد کردم اگر شهید شود امروزش را جبران کنم.من با خدا عهد کرده بودم پای شهیدم را بوسه بزنم و او شرمنده ام نکرد.
داستان کوتاه ، نوشته شده به قلم م.رمضانی طلبه
فرم در حال بارگذاری ...