همسر شهید جعفرجو سرکار خانم صغیری :

🌱شهدا افراد انتخاب شده هستند
مسیری را که رفتند با چشمان باز رفتند
من بعد از شهادت ایشان فهمیدم
زندگی با این شهید توفیق الهی بود❤️

 

کتاب چای گرم فرمانده خاطرات شهید محمد جعفرجو می باشد 

 

 

   سه شنبه 6 آذر 1403نظر دهید »

به مناسبت ۱۰ دی و بزرگداشت شهدای ۱۰ دی ۱۳۵۷

 

سرکار خانم طاهره شاکری مدیر محترم حوزه علمیه کوثر در سنت دیرینه ی این حوزه که دیدار و گفتگو با خانواده معظم شهداست ، به مناسبت ۱۰ دی از خانواده محترم شهید مسعود میرزایی سرکار خانم مهوش خدام دعوت کرده و از صبر و فداکاری ایشان تقدیر به عمل آوردند.

شهید مسعود میرزایی پوئینک :

 در دهم مرداد ماه سال ۱۳۳۴ در ایوانکی که محل خدمت پدرش بود به دنیا آمد. از کودکی به حضرت سید الشّهدا(ع) علاقه خاصی داشت و به گفته پدرش از ۵ سالگی به تکایا و مساجد می رفت و در عزاداری ها شرکت فعال داشت.
در روزهای پر هیاهوی انقلاب در حالی که ۴۰ روز بیشتر از دامادی اش نمی گذشت، صبح دهم دی ماه ۵۷ متوجه می شود خیابان ها شلوغ است و مردم درحال تشییع پیکر شهیدان کریمی و شیرازی هستند.

وی در راهپیمایی دهم دیماه ۵۷ در خیابان شهدا مورد اصابت گلوله از ناحیه بازو و پیشانی قرار گرفت و به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

 

   دوشنبه 12 دی 1401نظر دهید »

حسین با لبخند کاسۀانار راجلوی صورتش گرفت و چشمانش رابست ،بوی گلاب را توی بینی‌اش کشید و سبکبال گفت: 《بو‌ی ایران می‌ده، بوی آرامش و امنیت.-》لحظه‌ای انگار که در افکاری شیرین فرو رفته باشد مکث کردو با لبخندی پر از آرامش ادامه داد 《هیچ نعمتی بالاتر از امنیت نیست. الحمدالله مردم ما در ایــران بــا‌‌خیــال راحــت دور هم جمع می‌شــن،می‌گن،می‌خندن،خب گاهی هم مشــکلاتی دارن، امادر امانن! 》

دوباره مکث کرد.
کاســۀ انار را زمین گذاشت و کمی بهش خیره شد. سرش را که بالا گرفت پرده‌ای از اشک روی چشــم‌هایش را گرفتــه بــود و درحالی‌کــه می‌خواســت بغــض فروخفتــه‌اش را در صدایش بروز ندهد، ادامه داد اما مردم مظلوم ســوریه آوارۀ بیابونن . نه خواب درســتی دارن و نه خورا کی، چون‌که امنیت ندارن ، هر روز توی کوچه‌های همین دمشــق ، صدای گریۀبچه‌هایی میاد که تازه یتیم شــدن یا مادرشــون رو مســلحین به اسارت بردن.》

به نظرم حالاحالاها ،حرف برای گفتن داشت اما دیگر توان کنترل احساساتش را نداشت به همین خاطر سکوت کرد و ادامۀصحبت‌هایش را فرو خورد…،

برشی از کتاب زیبای خداحافظ سالار ، خاطرات پروانه چراع نوروزی همسر شهید حسین همدانی ، نوشته حمید حسام

کتاب را دانلود کنید

 👇👇👇

دانلود کتاب 

 

 

   پنجشنبه 10 آذر 1401نظر دهید »

زرنگی در وقت نماز !!

آن روز، به مسجد نرسيده بود. برای نماز به خانه آمد و رفت توی اتاقش. داشتم يواشکی نماز خواندنش را تماشا می‌کردم. حالت عجيبی داشت. انگار خدا، در مقابلش ايستاده بود. طوری حمد و سوره می‌خواند مثل اين که خدا را می‌بيند؛ ذکرها را دقيق و شمرده ادا می‌کرد. بعدها در مورد نحوه‌ نماز خواندنش ازش پرسيدم، گفت: «اشکال کار ما اينه که برای همه وقت می‌ذاريم، جز برای خدا! نمازمون رو سريع می‌خونيم و فکر می‌کنيم زرنگی کرديم؛ اما يادمون ميره اونی که به وقت‌‌ها برکت می‌ده، فقط خود خداست».

 

مسافر کربلا، ص ٣٢، شهيد علی ‌رضا کريمی

 


موضوعات: بدون موضوع, شهدا
   پنجشنبه 30 تیر 1401نظر دهید »

دیدار با همسر شهید مسعود میرزایی

 

در دیــداری کــه بــا حضــور مدیریــت محتــرم حــوزه علمیــه کوثــر ورامیــن و جمعــی از عوامــل حـوزه بـا همسـر شـهید مسـعود میرزایـی داشـتیم همسـر شـهید خاطراتـی شـیرین و تلـخ از زندگــی عاشــقانه خــود بــا آن شــهید بزرگــوار بیــان کردنــد

 


مهــوش خــدام همســر شــهید میرزایــی از شــهدای 10 دی ســال 1357 هســتند ايشــان معلــم بازنشسـته و داراي فعاليـت هـاي عمرانـي و داوطلبانه بسـياري بعد از شـهادت همسـر بزرگوارشـان بودنـد در ادامـه بـه مـرور گوشـه اي از زندگـي كوتـاه امـا پـر فـراز و نشـيب شـهيد ميرزايـي و همسـر بزرگوارشـان مـي پردازيـم خانم خدام بزرگوار از نحوه ازدواج و آشنايي تان با شهيد بفرماييد.
مـن ومسـعود بـا هـم نسـبت فامیلـی داشـتیم خواهـر مــن زندایــی مســعود بــود.از بچگــی نســبت بــه هــم عشــق بــی آالیــش داشــتیم و پیمــان بســته بودیــم کـه بعـد از عشـق دیرینـه مـان بـه پابوسـی امـام رضـا برويـم .

مـن سـال اولـی بـود کـه معلـم شـده بـودم و روز 29 مهـر مـاه 1357 عروسـی کردیـم. مسـعود
72روز بعـد از عشـق دیرینـه مـان بـه شـهادت رسـید.
بعـد از ازدواج هـر روز بـه جـای مـاه عسـل مـی رفتیم بـرای تدفیـن شـهدا در غسـال خانـه بهشـت زهـرا و عکـس مـی گرفتیـم.
مـن در قسـمت خانـم هـا و مسـعود در قسـمت مردانه. دوربیـن هـا در آن زمـان پوالرویـد بـود و عکـس گرفته شـده را زود آمـاده مـی کـرد. عکـس هـا را مـی بردیـم و هرجایــی کــه جمعیــت بــود مثــل صــف نانوایــی و امثـال آن عکـس هـا رو مـی انداختیـم تـوی جمعیـت
و وقتـی مـی پرسـیدن ایـن چیست؟برایشـان توضیـح مـی دادیـم.

ایــن روال کار مــا بــود هــر روز غســل شــهادت مــی کردیــم غــذای ســاده ای بــر مــی داشــتیم و تــا غـروب در بهشـت زهـرا بودیـم حتـی یـادم مـی آیـد کــه شــب مــادر زن ســام وقتــی مهمــان هــا آمــده بودنــد مــن و مســعو.د از همــه دیــر تــر رفتیــم.
از نحوه ي شهادت همسرتان برايمان بگوييد. آن روزجلـوی پمـپ بنزیـن همـه جمـع شـده بودنـد
و شــعار مــرگ برشــاه مــی دادنــد بچــه هــا هــم کــه از مدرســه تعطیــل شــده بودنــد شــعار مــی دادنــد.
چــون نیــروی شــهربانی کــم بــود گاردی هــا آمــده بودنـد کمـک شـهربانی .هلـی کوپترهـای گارد جلـوی ســیلو نشســته بودنــد و نیروهایشــان رو آنجــا پیــاده مــی کردنــد و مــردم هــم بــه بــه دســتور حــاج آقــا محمــودی از حســینیه بنــی فاطمــه شــروع کــرده
بودنــد بــه تظاهــرات .
گاردی هـا بچـه هـا رو بـا باتـوم مـی زدنـد و شـهید حسـن کریمـی را بـه جـرم حمایـت از بچـه هـا تیـر بـه قلبـش مـی زننـد و بـه شـهادت مـی رسـانند.
مسـعود آقـای کریمـی را بغـل مـی کنـد و مـی گويـد ایـن سـند جنایـت پهلـوی کـه یـک تیـر تـوی دسـت مسـعود مـی زننـد ولـی بـا ایـن حـال مسـعود خیلـی قــوی بــود پیکــر رو روی یــک تختــه شکســته ی در مـی گذارنـد و تـا کوکـب الدیـن فعلـی تشـییع مـی
کنند.

مسـعود بـه یکـی از گاردی هـا مـی گويـد ببیـن دســت مــن چــه طــور شــده دیگــر شــلیک رو بــه صـورت هوایـی انجـام بدیـد.آن فردهـم از فاصلـه ی 10 سـانتی متـری گلولـه بـه سـر مسـعو.د مـی زنـد.
آقــای دکتــر نقــوی جــزء خاطــرات 15،14 ســالگی شـان بـراي مـا تعریـف مـی کننـد که شـهید شـیرازی مـی آیـد کـه آمبوالنـس شـهدا رو ببـرد کـه رگبـار را بـه طـرف ايشـان مـي گيرنـد و شـهيد مـي شـوند .
گاردی هــا آنقــدر بــی وجــدان بودنــد کــه مــی خواســتند پیکــر ایــن شــهدا را بــا خــود ببرنــد.
بــرای 2تــا گلولــه ای کــه در دســت و ســر مســعود زدنــد 43 ســال قبــل بــرای هــر گلولــه هــزار تومــان از مــا گرفتنــد.
وقتــی آمبوالنــس شــهدا جلــوی خانــه مــا رســید بنزیـن تمـوم کـرد راننـده ی آمبوالنـس آمـد پاییـن گفـت کسـی بنزیـن داره مـا مریـض بـد حـال داریـم مـن یـادم افتـاد کـه دو تـا گالـن بنزیـن داریـم ایـن بنزیــن هــا رو مســعود كنــار گذاشــته بــود و مــی گفت:ایـن بنزیـن هـا بـرای ایـن اسـت کـه وقتـی مـی خواهیـم مجسـمه ی شـاه را پاییـن بکشـیم مـردم رو
ســوار کنیــم و ببریــم.
مــن بنزینهــا رو بــردم دادم بــه راننــده شیشــه ی آمبوالانس مـات بودمـن داخـل آمبولانـس رو ندیـدم نمــی دونســتم کــه عزیــز دلــم در آمبولانــس اســت.
غــروب شــد .هــوا تاریــک شــد.آن شــب حکومــت نظامــی بود.خواهــرم گفــت شــوهر همســایه تــان در تظاهـرات کشـته شـده اسـت . شـهید حسـن کریمـی و همســر بزرگوارشــون معلــم و در همســايگي مــا زندگــي مــي كردنــد .مــن ســریع رفتــم بــه همســر شـهيد كريمـي دلـداری دادم.نمـی دانسـتم کـه خودم هــم مثــل ايشــان هســتم.
شــهدای مــا هماننــد شــهدای کربــا پنهانــی دفــن شـدند و مـا حـق تشـییع را نداشـتیم و حتـی بـه مـا اجـازه ی غسـل دادن شـهدا را هـم ندادند.طاغوتـی هـا مـی گفتنـد اینهـا شـورش گـر هسـتند در حالـی کـه هنـوز بعـد از گذشـت 43 سـال درباغـی کـه شـهید را غسـل دادنـد از البـه الی سـیمان هـا گلهـای سـفید بیـرون مـی آید.کـه صاحـب بـاغ هـر سـال دی مـاه از آن گلهـا بـرای مـن مـی آورد بعــد از شــهادت همســرتان چــه فعاليتهايــي داشــتيد .
بعــداز شــهادت ایشــان دیوانــه شــده بــودم مســعود هنــوز عکســهای عروســیمان را ندیــده بــود کــه ایــن اتفــاق افتــاد.
بعـد از شـهادت مسـعود جـان مـن 11 سـال مشـکی پوشــیدم حــاج آقــا محمــودی و همســر بزرگوارشــان وقتــی بــی تابــی مــرا دیدنــد بــه مــن فرمودنــد کــه ســر خــودت را بــه کار گــرم کــن و راه شــهیدت رو ادامــه بــده مــن کــه کار معلمــی را رهــا کــرده بــودم مجــدد شــروع بــه تدریــس کــردم و 3 شــیفت کار مــی کــردم حتــی شــبانه بــرای دختــران بزرگســال کلاس برگــزار مــی کــردم و بســیار پــر تــاش بــودم. آن زمـان شـورا نبـود قائـم مقامـی بود.مسـئله عمـران، پـول آب و سـاماندهی فعالیـت هـای کشـاورزی بعضی از روســتاهای ورامیــن را هــم انجــام مــی دادم.در آن 11ســال کــه مشــکی پــوش بــودم هــر روز بــا خــود نهـار مـی بـردم و بعـد از تعطیلـی مدرسـه مـی رفتـم خیرآبــاد )امامــزاده طاهــر (کنــار مــزار مســعود ناهــار مـی خـوردم و سـریع بـر مـی گشـتم كـه بـه شـیفت بعـد از ظهـر مدرسـه برسـم .
از ديداري كه با حضرت امام داشتيد برايمان تعريف كنيد .
روز معلـم چنـد سـال بعـد از شـهادت مسـعود یـادم مــی آیــد کــه فرمانــدار گفتنــد خانــم خــدام امســال یــك هدیــه ی قشــنگ بــراي شــما داریم.ايشــان پاکتــی را بــه مــن دادنــد مــن اول فکــر کــردم پــول اســت ولــی وقتــی بــاز کــردم دیــدم نوشــته دیــدار
خصوصــی یــک ربــع بــا امــام ایــن بهتریــن هدیــه بــرای مــن بــود.
سـریع بـه ایـن فکـر افتـادم حـاال کـه مسـعودم عکس هــای عروســیمان رو ندیدخــوب اســت کــه عکــس مســعود در شــب عروســی را بــه امــام نشــان بدهــم وقتــی مــادرم فهمیــد گفــت :مــادر اگــر مــن نبــری شــیرم رو حاللــت نمــی کنــم بــا لبخنــد بــه مــادرم گفتم:مــادر مــن شــما رو مــی بــرم ولــی فکــر نمــی کنـم شـما را راه بدهنـد روز مالقـات چنـد تـا از اقـوام نزدیـک کـه شـوق دیـدار بـا امـام رو داشـتند بـه زور و التمـاس بـا مـن آمدنـد و گفتنـد حـاال مـا مـی آییـم ان شـاءاهلل کـه مـی گذرانـد مـا هـم امـام رو ببینیـم.
خالصـه همـه بـا هـم دوربیـن آوردنـد رفتیـم چـون کارت داشــتیم بــا تشــریفات مــا رو بردنــد داخــل دم در گفتنــد ایــن خانــم مــی توانندداخــل بیاينــد، ابتـدا مـن را بـه اتـاق امنیـت بردنـد و بعـد بـه اتاقـی كــه منتظــر ورود حضــرت امــام شــدم . وقتــی امــام تشـریف آوردنـد بغـض کـردم ولـی انـگار امـام را صـد بـار دیـده بـودم يـك چهـره مهربـان وصمیمی. سـریع
عکـس عروسـیمان را گذاشـتم مقابـل امـام و بـه امـام گفتـم امـام مسـعود بـه خاطـر شـما شـهید شـد.امام عکـس مسـعود رو گرفتنـد و شـروع بـه گریـه کردنـد و گفتنــد مــن بــرای مصطفــی خــودم آنقــدر گریــه نکــردم ان شــاءاهلل بــا قاســم دامــاد محشــور بشــوند.
یـادم مـی آیـد بـه امـام گفتـم امـام دعـا کنیـد منـم شـهید بشـوم امـام گفتنـد نـه دختـرم تـو معلمـی تـو بایـد ازدواج کنـی و راه همسـرت را ادامـه بدهی.وبعـد فرمودنـد کـه همـه ی همراهـان مـن آمدنـد داخـل و پذیرایـی مفصلـی از مـا کردند.نمـاز مغـرب و عشـا رو خدمـت امـام بودیـم و آن شـب یکـی از بهتریـن شـب هـای زندگـی مـن بـود.
باتشـكر از شـما كـه وقـت ارزشـمند خـود را در اختيار مــا گذاشــتيد بــا آرزوي توفيــق و ســامتي و طــول عمـر بـراي شـما

   سه شنبه 9 فروردین 1401نظر دهید »

 

❇️حضور مدیریت و کادر مدرسه علمیه کوثر ورامین در منزل شهید مسعود میرزایی از شهدای دهم دی ماه و گفتگو با همسر ایشان خانم خدام

کلیدواژه ها: دیدار با شهدا, شهدا
   یکشنبه 12 دی 1400نظر دهید »

بیانیه مدرسه ی علمیه ی کوثر ورامین در محکومیت ترور ناجوانمردانه دانشمند هسته ای ایران دکتر محسن فخری زاده : 

 

وَ لَا تحَْسَبنَ‏َّ الَّذِينَ قُتِلُواْ فىِ سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتَا بَلْ أَحْيَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُون

دوباره جنایتی دیگر توسط دشمنان ایران در جمعه ای که ظهور را انتظار می کشیدیمشهید فخری زاده به وقوع پیوست وخبر پرواز منتظری دیگررا برایمان قرائت کردند.

?مدیری خدوم،متخصص و دانشمند مخلص جناب آقای دکتر محسن فخری زاده را پس از سال ها تلاش و مجاهدت به طرز وحشیانه ای به شهادت رساندند.

مدرسه علمیه کوثر ورامین این مصیبت عظمی را خدمت بقیه الله الاعظم(عجل الله تعالی فرجه الشریف)و مقام عظمای ولایت و رهبری امام خامنه ای(حفظه الله) و خانواده گرانقدر ایشان،همچنین مردم ولایتمدار ایران اسلامی و همه حوزویان عرض تبریک و تسلیت داردو ضمن محکوم کردن این جنایت،پیگیری اشد مجازات عاملین این جنایت را از مسئولین در خواست می کند.

اَللُهَّم ارزُقناتَوفیقَ الشَهاده فِی سَبیلِک

   شنبه 8 آذر 1399نظر دهید »

کتاب من قاسم سلیمانی هستم


انتشار pdf کتاب شهید حاج قاسم سلیمانی به نام “من قاسم سلیمانی هستم”

تألیف: ناصر کاوه

 

دانلود کنید

   شنبه 30 فروردین 13991 نظر »

سبک زندگی مجاهدان


هميشه يك تبسم زيبا داشت. وارد خانه كه مي شد، قبل از حرف زدن لبخند مي زد.

عصباني نمي شد.
صبور بود.
اعتقادش اين بود كه اين زندگي موقت است و نبايد سر مسائل كوچك خود را درگير كنيم.
گاهي وقتها از شدت خستگي خوابش نمي برد.
يك روز مشغول آشپزي بودم، علي هم كنار ديوار تكيه داد و مشغول صحبت با من شد تا اینکه چند دقيقه بعد هنگامی که خواستم آب و غذايي براي او ببرم، نگاه كردم ديدم كنار ديوار خوابش برده.
ولي با همين وضعيت ، خيلي از مواقع كمك كار من در منزل بود ، مثلاً اجازه نمي داد كه هر شب از خواب بلند شوم و به بچه برسم.
مي گفت: يك شب من، يك شب شما… يك شب شام آماده كرده بودم كه متوجه شديم همسايه ما شام درست نكرده چون تصور مي كرده كه همسرشان به منزل نمي آيد
ـ فوراً علي غذاي ما را براي آنها برد. گفتم: خودمان؟! گفت: ما نان و ماست مي خوريم…

 

 

سردار شهيد علیرضا عاصمی ؛ فرمانده تخریب قرارگاه های خاتم ، کربلا و نجف

به نقل از همسر سردار شهيد عليرضا عاصمي، كتاب همسرداري سرداران شهيد مؤسسه فرهنگي و هنري قدر ولايت، تهران 1389


موضوعات: شهدا
   دوشنبه 19 اسفند 1398نظر دهید »

1 3 4 5 ...6 ...7 8 9 10

جستجو
آمار وبلاگ ها
  • امروز: 560
  • دیروز: 1242
  • 7 روز قبل: 9924
  • 1 ماه قبل: 44257
  • کل بازدیدها: 1143505
رتبه وبلاگ
  • رتبه کشوری دیروز: 8
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 11
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 13
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1
 
مداحی های محرم