یکی از این همه کهن را تو بساز   مرد از دل جغرافیا می آمد ،خسته ی خسته. روی مبل راحتی لم داد.نه حسی بود، نه نایی.از دور دست ها آمده بود، از کنار ایل هایی گذشته بود که عطر نانشان در تمام دشت می پیچید و کباب بره هاشان طعمی داشت جان افزا.   در میان راه صدای… بیشتر »
   یکشنبه 19 آذر 1396نظر دهید »