“رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
نوبت به لبان خشک عباس رسید
نقّاش چقدر آه باید بکشد”
(محمد حسین ملکیان )
♦️♦️♦️
“از فضل خودت شبی زبانم دادی
ساقی شدی و طبع روانم دادی
گفتم که چه باید بنویسم از عشق
دستان بریده را نشانم دادی
♦️♦️♦️
“رها مانده است بر شنها چه دستی!
جدا از پیکر سقا، چه دستی!
عموی ماه! بعد از دستهایت
بگیرد دست بابا را چه دستی؟”
♦️♦️♦️
“ابروی ترک خورده ی عباس (ع) ، خدایا !
شق القمر از لشکر ابلیس بعید است
♦️♦️♦️
ای بهترین ذخیرۀ اربابِ بی کفن
ذُخرُ الحسین! نام تو را هم خدا گذاشت
دریا اگر به مشک تو سقا وفا نکرد
دریایی از وفای تو را عشق جا گذاشت
یاد حسین، آب روی آب ریختی
وقتی فرات تشنه لبان را رها گذاشت
(محمود ژولیده)
♦️♦️♦️
تکانی خورد مشک و بر زمین افتاد
به راه افتاد اشک و بر زمین افتاد
در این مابین خورشید از سر حسرت
به دریا برد رشک و بر زمین افتاد
(عادل حسین قربان)
♦️♦️♦️
ای حرمت قبلۀ حاجات ما
یاد تو تسبیح و مناجات ما
تاج شهیدان همه عالمی
دست علی، ماه بنی هاشمی
ماه کجا، روی دل آرای تو؟
سرو کجا، قامت رعنای تو؟
(ریاضی یزدی)
♦️♦️♦️
تاریخ زمین پر از غم و احساس است
در راه بشر وسوسه ای خنّاس است
« اما به خدا هنوز من معتقدم »
آب است که سخت تشنه ی عباس است
♦️♦️♦️
“یا من هو اسمه دوا ” عبّاس است
“یا من هو ذکره شفا” عبّاس است
کعبه ست حسین و کربلا هم قبله
در مذهب ما قبله نما عبّاس است
♦️♦️♦️
عباس! ادیب ادبآموز تویی
سرمشق وفا به دهر، امروز تویی
افتاد کنار دجله از کف، علمت
اما به خدا همیشه پیروز تویی
♦️♦️♦️
هان این نفس شمرده را قطع کنید
آری سر دلسپرده را قطع کنید
من لب نزدم به آب اما باشد
دستی که به آب خورده را قطع کنید
(مهدی مردانی )
♦️♦️♦️
غزل زیر، سروده چندسال پیش رهبر انقلاب اسلامی است. معظم له این بیت از سروده را در آستانه عملیات وعده صادق در یکی از جلسات مرتبط خواندهاند:
تو را است معجزه در کف زساحران مهراس
عصا بیفکن و از بیم اژدها مگریز
متن کامل این غزل با دستخط مبارکشان برای اولین بار منتشر میشود.
دلا ز معرکه محنت و بلا مگریز
چو گردباد بههم پیچ و چون صبا مگریز
تو را است معجزه در کف، ز ساحران مهراس
عصا بیفکن و از بیم اژدها مگریز
تو موج غیرت و عزمی، ز بحر بیم مدار
حذر ز غرش طوفان مکن ز جا مگریز
ز سست عهدی ایام دلشکسته مشو
نشانه باش چو پرچم، ز بادها مگریز
چو صخره باش و مکن تکیه جز به دامن کوه
به حق سپار دل خویش و از دعا مگریز
تو از تبار دلیران خیبر و بدری
چو ذوالفقار و چو حیدر بزن صلا مگریز
به نوشخند منافق ز ره کنار مگیر
به زهرخند معاند به انزوا مگریز
چو ره به قبلهای امن است پایمردی کن
خطا مکن، ز توهم به ناکجا مگریز
چو تیر را هدف گیر و بر هدف بنشین
ز کجروی به حذر باش و از خدا مگریز
امین خلق و امانتگزار یزدان باش
به صدق کوش و خطر کن ز مدعا مگریز
خاطرهای زیبا از دکتر زرین کوب
روز عاشورا بود و در مراسمی بهمین مناسبت به عنوان سخنران دعوت داشتم، مراسمی خاص با حضور تعداد زیادی تحصیل کرده و به اصطلاح روشنفکر و البته تعدادی از مردم عادی، نگاهی به بنر تبلیغاتی که اسم و عکسم را روی آن زده بودن انداختم و وارد مسجد شده و در گوشه ای نشستم.
دنبال موضوعی برای شروع سخنرانی ام می گشتم… موضوعی که بتواند مردم عزادار را در این روز خاص جذب کند، برای همین نمی خواستم، فعلا کسی متوجه حضورم بشود، هرچه بیشتر فکر می کردم، کمتر به نتیجه می رسیدم، ذهنم واقعا مغشوش شده بود که پیرمردی که بغل دستم نشسته بود با پرسشی رشته افکارم را پاره کرد:
ببخشید شما استاد زرین کوب هستید؟
گفتم: استاد که چه عرض کنم، ولی زرین کوب هستم
خوشحال شد، شروع کرد به شرح این که چقدر دوست داشته، بنده را از نزدیک ببیند، همین طور که صحبت میکرد، دقیق نگاهش می کردم، این بنده خدا چرا باید آرزوی دیدن من را داشته باشد؟ چه وجه اشتراکی بین من و او وجود دارد؟
پیرمردی روستایی با چهره ای چین خورده و آفتاب سوخته، متین و سنگین، اما باوقار
می گفت مکتب رفته و عم جزء خوانده و در اوقات بیکاری یا قرآن میخواند یا غزل حافظ و شروع به خواندن چند بیت جسته و گریخته از غزلیات خواجه و چه زیبا غزل حافظ را میخواند.
پرسیدم: حالا چرا مشتاق دیدن بنده بودید؟
گفت: سؤالی داشتم و سپس پرسید: شما به فال حافظ اعتقاد دارید؟
گفتم: خب بله، صددرصد… گفت: ولی من اعتقاد ندارم!
پرسیدم: من چه کاری میتوانم انجام بدهم؟ از من چه خدمتی ساخته است:
(عاشق مرامش شده بودم و از گفتگو با او لذت می بردم )
گفت: خیلی دوست دارم معتقد شوم، یک زحمتی برای من می کشید؟
گفتم: اگر از دستم بر بیاد، حتما، چرا که نه
گفت: یک فال برام بگیر
گفتم ولی من دیوان حافظ پیشم نیست
بلافاصله دیوانی کوچک از جیبش درآورد و به طرفم گرفت و گفت: بفرما
مات و مبهوت نگاهش کردم و گفتم، نیت کنید
فاتحه ای زیر لب خواند و گفت: برای خودم نمیخوام، میخوام ببینم حافظ در مورد امروز (روز عاشورا) چه می گوید؟
برای لحظه ای کپ کردم و مردد در گرفتن فال
حافظ … عاشورا، اگه جواب نداد چی؟ عشق و علاقه این مرد به حافظ چی؟
با وجود اینکه بارها و بارها غزلیات خواجه را کلمه به کلمه خوانده و در معنا و مفهوم آنها اندیشیده بودم، غزلی به ذهنم نرسید که به طور ویژه به این موضوعات پرداخته باشد
متوجه تردیدم شد، گفت: چی شد استاد؟ گفتم: هیچی، الان
چشمان را بستم و فاتحه ای قرائت و به شاخه نباتش قسمش دادم و صفحه ای را باز کردم:
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی خوش بشنو این حکایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی
جانا روا نباشد خونریز را حمایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بینهایت
ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
خدای من این غزل موضوعش امام حسین و وقایع روز و شب یازدهم نیست، پس چیست؟ سالها خود را حافظ پژوه می دانستم و هیچ وقت حتی یک بار هم به این غزل، از این زاویه نگاه نکرده بودم، این غزل ویژه برا همین مناسبت سروده شده!
بیت اولش را خواندم از بیت دوم این مرد شروع به زمزمه کردن با من کرد و از حفظ با من همخوانی و گریه میکرد، طوری که تمام بدنش میلرزید انگار روضه می خواندم و او هم پای روضه ی من بود.
توجه شدم عده ای دارند مارا تماشا میکنند که مجری برنامه به عنوان سخنران من را فرا خواند و عذرخواه که متوجه حضورم نشده، حالا دیگر میدانستم سخنان خود را چگونه آغاز کنم.
بلند شدم، دستم را گرفت و می خواست ببوسد که مانع شدم، خم شدم، دستش را به نشانه ادب بوسیدم.
گفت معتقد شدم، معتقد بووودم، ایمان پیدا کردم استاد، گریه امانش نمی داد!
آن روز من روضه خوان امام شهید شدم و کسانی پای روضه من گریه کردند که پای هیچ روضه ای به قول خودشان گریه نکرده بودند.
پیشنهاد میکنم هر وقت حال خوشی داشتید، این غزل را بخوانید!
نور خدایی
تا تو نیایی حال و روز ما همین است
هر آن ز هر سو فتنه ما را در کمین است
این است اوضاع زمان، بی برکت و سرد
تلخ و تأسف بار تر وضع زمین است
غم، خستگی، گیجی،پریشانی و وحشت
این دوره ی بد، روزگاری بس لعین است
ما را تو میبینی، همیشه در همه حال
قلب صبور تو ز دست ما حزین است
دلهای مردم یخ زده در سوز این شب
دنیای بی نور خدایی،اینچنین است
آقا خودت کاری بکن، الغوث الغوث
دست شما بهر دعا دستی امین است
گوید الا یا اهل العالم زود، خیلی زود
تنها تمام آرزوی ما همین است
محدثه شفاعت 99/01/20
پایتان گر طرف کرب و بلا باز شود
خبر آمیخته با بغضِ گلوگیر شده ست
سیلِ دلشوره و آشوب سرازیر شده ست
سرِ دین طعمه سرنیزه ی تکفیر شده ست
هر که در مدح علی شعر جدید آورده ست
گویی از معرکه ها نعش شهید آورده ست
روضه مشک رسیده ست به بی آبی ها
خون حق می چکد از ابروی محرابی ها
باز هم حرمله… سرجوخه وهابی ها
کوچه پس کوچه ی آینده به خون تر شده است
باز، بوزینهی کابوس به منبر شده است
بنویسید تب ناخلفی ها ممنوع!
هدف، آزاد شده، بی هدفی ها ممنوع!
در دل عرش ورود سلفی ها ممنوع!
عرش یک روضه داغ است که داغ و گیراست
عرش… گفتیم که نام دگر سامرّاست!
لخت خون جگر ماست به روی لبشان
کوره ی دوزخیان، گوشه نشین تبشان
لهجه عبری و لحن عربی مکتبشان
“ نیل را تا به فرات" آنچه که بود آتش زد
شک مکن ما همه را مکر یهود آتش زد
بی جگرها جگر حمزه به دندان گیرند
انتقام احد و بدر ز طفلان گیرند
چه تقاصی ز لب قاری قرآن گیرند
بیشتر زانکه از این قوم بدی می جوشد
از زمین غیرت حجر بن عَدی می جوشد
سنگ تکفیر به آیینه ی مذهب؟! هیهات!
ذوالفقار علی و رحم به مرحب؟! هیهات!
دست خولی طرف معجر زینب؟! هیهات!
ما نمک خوردهی عشقیم به زینب سوگند
پاسبانان دمشقیم به زینب سوگند
داس تکفیر گل از ریشه بچیند؟! هرگز!
کفر بر سینهی توحید نشیند؟! هرگز!
مرتضی همسر خود کشته ببیند؟! هرگز!
پایتان گر طرف کرب و بلا باز شود
آخرین جنگ جهانی حق آغاز شود
خوش خیالی ست مرامی که اجاقش کور است
مفتی نفتی این حرملگان مزدور است
قصه حنجره و تیرِ سه پر مشهور است
خار در چشم سعودی شد بیداری ما”
باز کابوس یهودی شده بیداری ما”
رگ بیداری ما شد شریانی که زدند
بشنوی بر دهل جنگ جهانی که زدند”
پاسخ شیعه به هر زخم زبانی که زدند
بذر غیرت سر خاک شهدا می کاریم
پاسخ شیعه همین است که صاحب داریم
از احمد بابایی
??جمهوری گل محمدی اثر زیبای سلمان هراتی ??
شگفت انگیز تر از کهکشان
مساحت مبهم پیشانی توست
که در آفرینش خورشید
بینظیر است
عجبا!
به آتش میکشاند مرا
ناسپاسیشان
اینان ـ حنجره دیگران
با تو نبودند
تو را نشنیدند
تو را نخواندند
از بدو بامداد
که شروع لبخند بودی و آفتاب
با تو چگونه توانند بود
این زمان
که سراسر صبوری میطلبی و التهاب
ای باغ
ای چراغ
انسان حیوان ناطقی است
که شراب میخورد
و دانس میرقصد
امروز
این تازهترین تعریف انسان است
زمین
در کویرستانی خفته است
و تو تنها چشمه سار روشن این غربت رو به زوالی
تو همان بلالی
که از مأذنه این شوره زار
بانگ محمدی میافشانی
اینجا که من ایستادهام
بامی از روشنایی است
و رو به روی من خیابانی
که با کارونهای به کربلا میرویم
ادامه مییابد
این جا بر این بام
دو چشم حسود
در دو طرف من
بر دو لبه بام
یکی از کمبود ولایت هزیان میگوید
و آن دیگری میگوید:
سواران را چه شد؟!!»
«بهار از تبار محمد است
و جهان
به تدریج در قلمرو این بهار
گام میزند
فردا
با یک زلزله صبح میشود
آنگاه پیامبران
با شاخهای از گلمحمدی
به دنیا میگویند:
صبح به خیر!
فردا ما آغاز میشویم
فردا جنگلی از پرنده
آسمانی از درخت
و دریایی از خورشید خواهیم داشت
فردا پایان بدی است
فردا جمهوری گلمحمدی است»
❤️ امیری حسین و نعم الامیر ❤
در عالمِ خیال، گرفتم ضریح را
دارالشفای حضرت عیسی مسیح را
پیش حبیب، مَن مَنم از ریشه مِن مِن است
لکنت گرفت، جای زبان فصیح را
ماندم که من کجا و صفای حرم کجا ؟!
اصلا که راه داده به اینجا کَریهْ را !؟
تا آبروی من نرود پیش زائران …
آن «اَظْهَرَ الْجَميل»، صدا زد «قَبیح» را
دست مرا که بست به ششگوشِ خویش، گفت …
من میخرم به حُرّ حَرم هر شبیه را
سَر دادهام که سَر بشوید از تمام خلق
وقتش رسیده یار شوید این ذبیح را
حالا که حُرّی از حرمم؛ کربلاییام …
کشتم درون خویش، گدای وقیح را
افسوس، تا کبوتر خوابم پرید، بُرد
رویای سبزِ خوابِ دخیلِ ضریح را
?رضا قاسمی
امام زمان علیه السلام
ما منتظر تو بوده ایم از سر سال
هستیم اگر چه بکشد آنوَر سال
اوضاع دلم وخیم … نه بدتر شد
دلگیر تر است جمعه ی آخر سال
حسین جعفری
✨✨✨
جمعه انتظار
با ناله و آه… ياری ات خواهم كرد.
تا آخر راه… ياری ات خواهم كرد
گر لطف تو شاملم شود بعد از این…
با ترك گناه … ياری ات خواهم کرد
سیدمجتبی شجاع
✨✨✨
جمعه ی آخر سال است کجایی آقا
مرغ دل بی پروبال است کجایی آقا
شیعه را راه نجاتی زِ بلا ممکن نیست
استرس با تو ، محال است کجایی آقا
حسن نبی جندقی
✨✨✨
افسوس نبودی و به آزار گذشت
انگار ز دیده هایمان خار گذشت
این حرف دل تمامی عاشق هاست
این جمعه آخری چه غم بار گذشت…
محمد حبیب زاده
شعر روز مادر
در گلستان ادب آموزگارم مادر است
بعد رب العالمین پروردگارم مادر است
من که شاگرد دبیرستان عشق مادرم
اولین معشوق من در روزگار مادر است
✨✨✨
مادر نمــای قــدرت دنیـــای خلقـــت است
مادر به مـا ز ایــزد یکتــا فضیـــلت است
فـردوس را بــــه زیر قدمهـــاش مانده رب
کـو را مقــام، بعــد خـــدا در عبـادت است
✨✨✨✨
مادر قسم به جان عزیز ات که هیچ گاه
یاد شکـــــوه مند تو، از دل نمی رود
تا دامن کفـــــن نکشم زیر پای خاک
نقشی تو هم دمی ز مقابل نمی رود
✨✨✨✨
مادر ای معنی ایثار تو گل باغ خدای
توی روزگار غربت با غم دل آشنایی
می نویسم از سر خط ای معنی بودن
می نویسم تا همیشه تویی لایق ستودن
✨✨✨✨
بوی بهشت می دهد دست دعای مادرم
سجده پس از خدا برم بر کف پای مادرم
اتش پاک عشق را دامن شوق می زند
در دل خام سوز من حمد و نثای مادرم
دیر آمدم دیر آمدم در داشت میسوخت
هیئت میان وای مادر داشت میسوخت
دیوار دم میداد، در بر سینه میزد
محراب مینالید، منبر داشت میسوخت
جانکاه قرآنی که زیر دست و پا بود
جانکاهتر آیات کوثر داشت میسوخت
آتش قیامت کرد، هیئت کربلا شد
باغ خدا یک بار دیگر داشت میسوخت
یاد حسین افتادهام آن شب آب میخواست
ناصر که آب آورد سنگر داشت میسوخت
آمد صدای سوت، آب از دستش افتاد
عباس زخمی بود، اصغر داشت میسوخت
سربند «یازهرا»ی محسن غرق خون بود
سجاد از سجده که سر برداشت میسوخت
باید به یاران شهیدم میرسیدم
خط زیر آتش بود معبر داشت میسوخت
برگشتم و دیدم میان روضه غوغاست
در عشق سرتاپای اکبر داشت میسوخت
دیدم که زخم و تشنگی اینجا حقیرند
گودال گل میداد خنجر داشت میسوخت
شب بود بعد از شام برگشتم به خانه
دیدم که بعد از قرنها در داشت میسوخت
ما عشق را پشت در این خانه دیدیم
زهرا در آتش بود حیدر داشت میسوخت
حسن بیاتانی