« امام مهدی عجل الله در قرآن کریمما زائرانِ حضرتِ عبدُالعظیمیم »

موذن بد صدا نباشیم!!!

 

رهبر معظم انقلاب آیت الله خامنه ای می‌فرمایند : داستانی از مولوی نقل می‌کنم که داستانی سمبولیک و رمزی است و من هر وقت یادم می‌آید، از این داستان به خودم می‌لرزم و به خدا پناه می‌برم.

 

مولوی نقل می‌کند و می‌گوید: در شهری که هم مسلمان‌ها و مسیحی‌ها در آن زندگی می‌کردند مؤذّن بدصدایی وارد محلّه‌ مسلمان ‌ها شد و چند وعده اذان گفت. او خیلی اذان را بد می‌گفت. یک روز مرد نصرانی از محلّه‌ای دیگر به محلّه‌ مسلمان‌ها آمد و گفت: این مؤذّن شما کجاست؟

 

گفتند: چکارش داری؟ گفت: می‌خواهم از او تشکّر کنم که یک مشکل بزرگ را حل کرد. راهنمایی‌اش کردند و او مؤذّن را پیدا کرد؛ بنا به تشکّر کردن از او نمود. مؤذّن گفت: چرا از من تشکّر می‌کنی؟

مسیحی گفت: تو حقّی بر گردن من داری که هیچ ‌کسی چنین حقّی به گردن من ندارد و جریان از این قرار است که : من دختر جوانی در خانه دارم . مدّتی بود این دختر جوان محبّت اسلام به دلش افتاده بود و تمایل به مسلمانی داشت. هرکار می کردیم به کلیسا بیاید نمی آمد و در مراسم ما شرکت نمی کرد و به عقاید ما بی اعتنایی می کرد. ما عاجز شده بودیم که چه بکنیم. خلاصه در کار این دختر درماندیم .

 

دوسه روز پیش که تو اذان گفتی صدای تو را این دختر شنید و گفت: این چیست؟ این صدای کریه از کجاست؟ گفتیم: اذان مسلمانهاست. از آن لحظه ما راحت شدیم و به کلی محبت اسلام از دل این دختر رفت و اکنون هم برگشته است و دارد زندگی عادی خودش را می کند و به کلیسا می آید و مراسم را انجام می دهد و ما این را مدیون تو هستیم، زیرا تو بودی که دختر ما را به ما برگرداندی.

 

بارها من به خودم و به دوستانم گفته ام : ما آن مؤذن بد صدا نباشیم که عشق به اسلام را در دلها فرو بنشانیم و به استفهام عظیم که در دنیا برای معرفت اسلام به وجود آمده است با منکر و زشتی پاسخ بدهیم. این وظیفه ماست. چه کسی در دنیا چنین مسئولیتی دارد؟! ۱

 

یک مؤذن داشت بس آواز بد

در میان کافرستان بانگ زد

 

چند گفتندش مگو بانگ نماز

که شود جنگ و عداوتها دراز

 

او ستیزه کرد و پس بی‌احتراز

گفت در کافرستان بانگ نماز

 

خلق خایف شد ز فتنهٔ عامه‌ای

خود بیامد کافری با جامه‌ای

 

شمع و حلوا با چنان جامهٔ لطیف

هدیه آورد و بیامد چون الیف

 

پرس پرسان کین مؤذن کو کجاست

که صلا و بانگ او راحت‌فزاست

 

هین چه راحت بود زان آواز زشت

گفت که آوازش فتاد اندر کنشت

 

دختری دارم لطیف و بس سنی

آرزو می‌بود او رامؤمنی

 

هیچ این سودا نمی‌رفت از سرش

پندها می‌داد چندین کافرش

 

در دل او مهر ایمان رسته بود

هم‌چو مجمر بود این غم من چو عود

 

در عذاب و درد و اشکنجه بدم

که بجنبد سلسلهٔ او دم به دم

 

هیچ چاره می‌ندانستم در آن

تا فرو خواند این مؤذن آن اذان

 

گفت دختر چیست این مکروه بانگ

که بگوشم آمد این دو چار دانگ

 

من همه عمر این چنین آواز زشت

هیچ نشنیدم درین دیر و کنشت

 

خوهرش گفتا که این بانگ اذان

هست اعلام و شعار مؤمنان

 

باورش نامد بپرسید از دگر

آن دگر هم گفت آری ای پدر

 

چون یقین گشتش رخ او زرد شد

از مسلمانی دل او سرد شد

 

باز رستم من ز تشویش و عذاب

دوش خوش خفتم در آن بی‌خوف خواب

 

راحتم این بود از آواز او

هدیه آوردم به شکر آن مرد کو

 

چون بدیدش گفت این هدیه پذیر

که مرا گشتی مجیر و دستگیر

 

آنچ کردی با من از احسان و بر

بندهٔ تو گشته‌ام من مستمر

 

گر به مال و ملک و ثروت فردمی

من دهانت را پر از زر کردمی۲

 

 

 

۱_داستان‌ها و خاطرات جالبی از آیت‌اللّه خامنه‌ای، صفحه ۱۱۳

۲_ مثنوی معنوی ، مولانا ، دفتر پنجم ، ص ۷۵۲

   شنبه 2 دی 1396


فرم در حال بارگذاری ...

جستجو
آمار وبلاگ ها
  • امروز: 867
  • دیروز: 1562
  • 7 روز قبل: 6916
  • 1 ماه قبل: 41439
  • کل بازدیدها: 877922
رتبه وبلاگ
  • رتبه کشوری دیروز: 16
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 23
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 17
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1