« سرلشکر جاوید الاثر علی اصغر بهنیا | نقش دوست در سرنوشت انسان » |
گفتگو با همسر شهید علی اکبر بهنیا
من یکبار به ایشان گفتم یک موقعی شلوغ شد کاش خودت را اسیر کنی ، آن زمان من سنی نداشتم که این حرف را زدم ، به من گفت ؛ من هیچ وقت تن به ذلت نمی دهم . تو رضایت داری که من به عراقی ها التماس کنم که مرا اسیر کند ، نه من هیچ وقت تن به ذلت نمی دهم .
چرا شما به ایشان گفتی که خودت را اسیر کن ؟
می گفتم که زنده بماند .بله ! فکر من اینطوری بود ، می دانستم که می رود ، به من الهام شده بود .
چندین مرتبه هم آمد و شروع کرد که وصیت نامه بنویسد من شروع کردم به گریه کردن و دیدم روی ورقی دارد مینویسد ، گفتم : چه داری می نویسی ؟
گفت : من دارم می نویسم که بعد از خودم اگر یک موقعی دیر آمدم ، مشکلی پیش آمد بچه ها را به دست تو می سپارم ، از بچه ها خوب مراقبت کن . من ناراحتی کردم .
ولی بعدا گویا نوشته بود و در ساک وسایل هایش که فرستاده بودن تحویل مادر و پدرش شد و آنها هم شاید به خاطر این که ما ناراحت نشویم نشانمان ندادند . ولی همیشه سفارش به بچه ها می کرد و آرزو داشت پسر بزرگش برود مدرسه ، خیلی وسایل ها برایش می خرید یا برای آن پسر کوچکم بار آخری که آمده بود کرمانشاه برای مرخصی آمده بود چقدر ما گشتیم که یک عکاسی پیدا کند که عکس بچه را با خودش ببرد ولی متاسفانه یک روز تعطیلی بود و موفق نشد عکس این بچه را با خودش ببرد .
چه تاریخی بود که دقیقا رفتند ؟
روز عاشورای سال ۵۹ بود که ۱۳ آذر ۵۹ شهید شدند یعنی حدود یک ماه بعد یعنی در ماه صفر شهید شدند .
از ویژگی ها و خصوصیات اخلاقی آن شهید ؛ یک شخصیتی داشت که دوست نداشت خودش را نشان دهد ما بعد از شهادت فهمیدیم که چقدر خیر بوده است و چقدر به دیگران کمک می کرده ، کمک می کرد به خانواده های بی بضاعت ، خیلی کمک می کرد و من نمی دانستم ، خودشان می آمدند و می گفتند که ایشان ماهانه به ما کمک می کرده یا مثلا یک آقایی بود که سبزی می فروخت ، خیلی تهی دست بود و من آن را دیدم که رفت یک مقداری وسیله که لازم داشت برایش خرید یک گاری برایش خرید ، آن را دیدم ولی مشخص نکرد که من این را خریده ام ، گفت : من چون ماشین نداشته تا آنجا برایش برده ام . پنهان میکرد .
ایشان واقعا یک اسوه بود و الان همگی به نیکی از ایشان یاد می کنند ، آن زمانی که ایشان شد به ایشان لقب دست راست پادگان ابوذر را دادند .
بعد از شهادتشان ایشان را در خواب دیده اید ؟
بله !
من خیلی از اتفاق هایی که در زندگی من قرار است بیفتد ، ایشان چند روز قبل می آید و به من می گوید ، خیلی از اتفاق ها .
بچه ها کوچک بودند و شب ها وقتی می خواستیم بخوابیم خیلی برایمان سخت بود و برادر یک مدتی آمد و ایشان هم که تشکیل خانواده داد ، تنها بودیم ، منزل ما هم قبلا نزدیک قبرستان ارامنه بود .
شبها وقتی می خوابیدم می ترسیدم وقتی می خوابیدیم چاقو میگذاشتیم زیر سرم و در را قفل می کردم .
یک شب خواهر زاده ام آمد پیش ما ، نصف شب بود _ من فکر میکنم که دارم خودم را گول میزنم. که خواب بودم ولی خواب نبودم _ قشنگ صدای چرخش کلید را در قفل خانه شنیدم ، خواهر زاده ام را بیدار کردم و این پسرم را بیدار کردم و گفتم مثل این که دزد آمده بلند شوید ، بلند شدند و من افتادم جلو و اینها پشت سرم ، خب بچه ها کوچک بود و هنوز عقلش نمی رسید ، رفتیم همه خانه را نگاه کردیم ، قفلها را همه کنترل کردیم و دیدیم که هیچ چیز نیست . شب خواهرم خوابش را می بیند که خواهرم داشته می آمده کهدبه ما سر بزند گفت وسطهای کوچه آقای بهنیا را دیده ام ، گفتم : شما رفتی و شهید شدی و خواهر من را با بچه های کوچک تنها گذاشتی ، الان اینها چقدر سختی دارند می کشند .
گفت : از توی جیبش یک دسته کلید درآورد و گفت تنها نیستند ، نگاه کن همین الان رفته ام سر زدم . و درست همان ساعتی که خواهرم خواب دیده بود ، همان ساعت هم ما چرخش کلید را احساس کردیم .
گفتگو با صدیقه ابوطالبیان همسر شهید علی اکبر بهنیا ، شنیده شده
فرم در حال بارگذاری ...