« ما حامیان دین و جان بر کفان یاریم | تروریستهای مهربان » |
تقدیم به روح بلند مادری که به خاطرش تلفن به صدا درآمد….
مرد چشمان خمارش را بهزحمت باز کرد و صفحهی نمایشگر روی تلفن را نگاهی انداخت و با دلهره گفت:«پیششمارهی (نِکا)ست. مادرته! یعنی چی شده سرصبحی؟» و سریع گوشی را برداشت.
شخصی آنطرف گوشی صحبت میکرد و معلوم نبود چه میگوید. مرد گفت:«سلام خوبید؟ چیزی شده؟» و بعد از مکثی ادامه داد. _اگرنه که این موقع صبح زنگ نمیزدید!
زن که دیگر خواب از چشمانش پریده بود هراسان پتو را کنار زد و بدو پای تلفن آمد و گوشی را از دست همسرش قاپید. - سلام مامان! چی شده؟ تو رو خدا راستشو بگو. مرد بیطاقت شد.
دلش میخواست حرفهای مادرزنش را از آنطرف گوشی بشنود.
دست برد و دکمهی آیفون تلفن را فشار داد. - نه مادر جان! هول نکن. عجب اشتباهی کردما. کاش بعداً زنگ میزدم. راستش خواب دیدم،دلم هول برداشت و طاقت نیاوردم. گفتم زنگ بزنم قرچک و یه خبری ازتون بگیرم.
زن نفس عمیقی کشید و گفت: «اووف …خواب؟! وای مادر! شما که ما رو کشتید از دلواپسی.»
و بعد با کنجکاوی پرسید: «حالا چه خوابی دیدید؟» مرد که خیالش راحت شد اتفاقی نیفتاده روی صندلی کنار تلفن نشست و به صدای مادرزن خویش گوش داد. - همین بعدِ نماز صبحی که سر گذاشتم روی بالشت،تا چشمام گرم شد، تو خواب یه اتوبوس سرباز دیدم که لباس خاکی تنشون بود.
همه شون میاومدند سمت محلهی شما. به یکی از سربازا که چهرهی نورانی و زیبایی هم داشت،گفتم:اینجا چه خبره؟ کجا میرید؟ لبخند زد و گفت: مادر شهیدان حسین و اصغر ایرلو فوت کرده و امام حسین (ع) تشریف آوردند تا بر پیکر این مادر نماز بخونند.
ماهم اومدیم به ارباب اقتدا کنیم. تلفن از دست زن افتاد. مرد به آنی از روی صندلی کنده شد. هر دو ناباورانه به سمتی میدویدند. یکی دنبال چادر و دیگری به دنبال پیراهن. درِ حیاط را که باز کردند، درجا میخکوب شدند.
زن داد زد:«این حقیقت نداره! حقیقت نداره!» مرد پایش سست شد و همان دمِ در نشست.
زن اما دستش را بر سر می کوبید و به سمت خانهی همسایه می دوید.
دوروبر خانه اشان شلوغ بود و درِ حیاط باز. جوانترها آرام و بیصدا، بدون آنکه احدی را از خواب بیدار کنند،اشک میریختند و به تن درودیوار خانهی “ننه صونا” لباس مشکی میپوشاندند.
تقدیم به “ننه صونا” مادر حسینِ قصهی ما. مادری درستکار که در قرچک تهران فوت کرد و زنی نیکوکار در نکای مازندران، خواب نماز خواندن سیدالشهدا (ع) بر جنازهاش را دید. بدون اینکه حتی او را بشناسد!
معصومه رمضانی
فرم در حال بارگذاری ...