لباس سال نوام را سیاه خواهم دوخت
که سین اولم امسال سوگ فاطمه(سلام الله علیه) است
خون دل میچکد از دیدهی پیغمبر و آل
قامت فاتح خیبر شده خم مثل هلال
آل یاسین همه هستند پریشان احوال
غرق اندوه شده مُلک خدای متعال
میزند مادر سادات به بستر پر و بال
برو ای عید که ما عید نداریم امسال
برو ای عید که ناموس خدا را کشتند
برو ای عید که امالنجباء را کشتند
وای بر ما که مه برج حیا را کشتند
بخدا دختر پیغمبر ما را کشتند
شیعه در ماه عزا عید بگیرد به چه حال
برو ای عید که ما عید نداریم امسال
حق پیغمبر اسلام ادا شد آخر
حمله بر خانهی ناموس خدا شد آخر
تا که از کوثر، یک آیه جدا شد آخر
پشت در محسن ششماهه فدا شد آخر
آتش و بیت خدای احد جل جلال؟
برو ای عید که ما عید نداریم امسال
خانهی وحی شد از دود ستم پوشیده
بانک یا فضه خزینی همه جا پیچیده
زین جنایت بدن شیر خدا لرزیده
اشک شیعه است که از دیده روان گردیده
زینبینند که گشتند پریشان احوال
برو ای عید که ما عید نداریم امسال
تا صف حشر بر آن پهلوی بشکسته سلام
خون دل میچکد از دیده اهل اسلام
ای محبان علی اشک ببارید تمام
عرض تبریک حرام است حرام است حرا
گریه و ناله حلال است حلال است حلال
برو ای عید که ما عید نداریم امسال
شعر از : حاج غلامرضا سازگار
حضرت آیت الله العظمی نوری همدانی از مراجع عظام تقلید که عصر سهشنبه 12/12/93 به شهرستان ورامین سفر کرده بود پس از استقبال مردمی و دیدار با امام جمعه ورامین و ایراد سخنانی در مصلی صاحب الزمان (عجه الله تعالی فرجه الشریف) ورامین برای عموم مردم سهشنبه شب در حوزه علمیه خواهران کوثر حضور یافتند. حضرت آیت الله نوری همدانی شام را در حوزه علمیه کوثر صرف کرده و پس از آن به پاکدشت سفر کردند.
ضمن دیداری که با مدیریت، اساتید و کادر حوزه علمیه کوثر داشتند شبی خاطره انگیز و به یادماندنی را برای حوزه کوثر رقم زدند و با قدوم متبرک خود حوزه را مزین کردند و برای پرسنل خدوم حوزه علمیه کوثر آرزوی موفقیت و دعای خیر نمودند.
تنها بازمانده يك كشتی شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد، با بيقراری به درگاه خداوند دعا میكرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقيانوس چشم میدوخت، تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمیآمد. سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه ای كوچك خارج از كلك بسازد تا از خود و وسايل اندكش را بهتر محافظت نمايد، روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود،اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستی با من چنين كنی؟» صبح روز بعد او با صدای يك كشتی كه به جزيره نزديك میشد از خواب برخاست، آن کشتی میآمد تا او را نجات دهد. مرد از نجات دهندگانش پرسيد: «چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟» آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، ديديم!» آسان میتوان دلسرد شد هنگامی كه بنظر میرسد كارها به خوبی پيش نمیروند، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم زيرا خدا در كار زندگی ماست، حتی در ميان درد و رنج. دفعه آينده كه كلبه شما در حال سوختن است به ياد آورید كه آن شايد علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند. برای تمام چيزهای منفی كه ما بخود میگوييم، خداوند پاسخ مثبتي دارد . |
برگرفته از سایت کشکول
آمدم حال تو را از در و دیوار بپرسم. ای سفر کرده جاوید من، ای مادر خوبم. آمدم بر غمِ بی مادری ام زار بگریم. آمدم باز که سر بر در این خانه بکوبم.
آه ای ظلمت سنگین پر اندوه. نیک دانی که چه شبها لب او گرم دعا بود؟ آخ ای خانه خورشید، گواهی. که به هر لحظه به لبهای زنی غمزده گلبانگ خدا بود.
وای، وای ای در و دیوار که این گونه خموشید بدانید، آنکه یک عمر پر از حادثه مهمان شما بود، آنکه کوچید از این خانه به سرمنزل جاوید، پای تا سر همه آئینه ایمان و صفا بود…
آه ملکها، آه ای همه وسعت تاریکیِ شبهای مدینه بدانید… بدانید که در گوشهی سجادهی مادر، همه نور خدا بود و همه درد ولا بود. به هر دور تسبیح که چرخید، همهْ عالم و آدم، در آن سوزِ دعا بود.
آمدم مادر خوبم، آمدم تا که به خود بار دگر زهر یتیمی بچشانم. آمدم تا که به یاد تو شبی زار بگریم. تا که شرح غم بیمادری ام را، به فضا و در دیوار بگویم.
آمدم تا که پیشانی خود را، چو تو برخاک عبادت بگذارم. گل اشکی بفشانم، آبی از دیده ببارم…
آمدم باز که سر بر در این خانه بکوبم، آمدم بر غم بی مادریم زار بگریم…
آه ای مادر غمها، آه ای مادر خوبم…
تا آن روز، اگر کسی نتوانسته بود ناله ی شبهای علی (علیه السلام) را در نخلستانها بشنود؛ پای جنازه ی فاطمه (علیهاالسلام) امّا شنید. جگرش می گداخت و اشک می ریخت. می سوخت از اینکه هیچ کس برای دفاع از فاطمه اش برنخواست. هیچ کس به خاطر دختر رسول خدا، حاضر نشد یک سیلی بخورد! می سوخت چون فاطمه اش خیلی «جوان» بود.
صبح امروز سه شنبه ۱۲ اسفند ماه ۹۳ نشستی با موضوع تبیین سایبری و فضای مجازی با حضور حجت الاسلام و المسلمین حاج آقا دریا کناری(حفظه الله) در سالن اجتماعات حوزه علمیه ی کوثر ورامین برگزار شد و طلاب تمامی پایه ها در این نشست حضور داشتند.
يك روز مردي فقير از سر ناچاري تصميم گرفت تا غازي كه در خانه داشت را بردارد و بفروشد . مرد غاز را برداشت و بيرون شد كه ناگهان از در نيمه باز همسايه مرد غريبه اي را ديد كه در حال لهو و لعب با زن همسايه است ، مرد با خود انديشيد و فكري كرد سپس ناگهان وارد خانه همسايه شد و با خشم رو به مرد كرد و گفت : ” آهاي با زن نامحرم و غريبه به چه كاري مشغولي ؟ ميخواهي تا فرياد برآورم تا حكم شرع را شارع بر تو جاري كند ؟ “
مرد غريبه به دامن مرد افتاد و با عجز و ناله از او خواست تا از او در گذرد … مرد فقير دستي به ريش كشيد و گفت : تنها در صورتي از تو خواهم گذشت كه غاز من را به 20 سكه بخري .
مرد دست در جيب كرد و بيست سكه داد مرد فقير گفت حالا در صورتي داد نمي زنم كه غاز را به من 1 سكه بفروشي ، مرد نگون بخت هم قبول كرد و اينكار انقدر ادامه پيدا كرد كه مرد فقير تمامي سكه هاي آن فرد را گرفت و همراه با غاز به خانه برگشت.
وقتي ماجرا را با خوشحالي براي همسرش بازگو كرد همسرش به او گفت كه بهتر است به نزد حاكم شرع رفته و داستان را براي او تعريف كند و از وي بپرسد كه آيا اين پول حرام است يا حلال؟
مرد نيز به گفته همسر وفا كرد و به در خانه حاكم شرع رفت و در زد و چون شارع در را باز كرد گفت :
“يا قاضي القضات ما غازي داشتيم در خانه….” كه شارع حرف او را قطع كرد و گفت “تو ما را دیوانه کردی با ان غازت” !!!
قتی عبارت ” خدا را به یاد داشته باش “ را می خوانم
در ذهنم و در قلبم گزینه ” همیشه ” را برایش تیک می کنم …
چند کلمه درد ودل با خدا ، کوچکتر که بودم فکر میکردم بارون اشک خداست !!!!!!!!!!!!!!
ولی مگه خدا هم گریه میکنه ؟ چرا باید دل خدا هم بگیره ؟ دوست داشتم زیر بارون قدم، بزنم تا بوی خدا رو حس کنم ،اشک خدا رو تو یه کاسه جمع کنم تا هر وقت دلم گرفت کمی بنوشم ، تا پاک و آسمانی شوم.آسمان که خاکستری میشد دل منم ابری میشد حس میکردم که ادما دل خدارو شکستند ویا از یاد خدا غافل شدند.
همه میگفتند: باران رحمت خداست ولی حس کودکانه من میگفت :……… خدا دلش گرفته واز دست آدم بدا داره گریه میکنه !!! ای خداجون یعنی زمانی که بارون میباره دل تو هم از دست ما آدمای بدگرفته و گریه میکنی ؟ پس اگر تو هم دلت میگیره وگریه میکنی ؟ پس ما کجا بریم ودرد و دلمونو با کی در میون بذاریم ؟ من میدونم که تو از کارای عجیب و غریب ما بنده هات دلت میگیره واینو هم میدونم که حتی به روی بنده هات هم نمیاری و همیشه منتظری که به طرفت بیاییم ………
خدایا دوست دارم
فقط دوستم داشته باش……
طلاب مدرسه علمیه کوثر ورامین شب گذشته را تا صبح تهجد داشتند و این مراسم با سخنرانی اساتید حوزه ی سرکار خانم ها وفائی نژاد، نصرت زادگان و هاشمیان آغاز شد و پس از آن با مشاعره و مسابقه طناب کشی طلاب ادامه یافت؛ در ادامه روضه حضرت زهرا و زیارت عاشورا توسط یکی از اساتید قرائت شد و با تهجد نماز شب به پایان رسید.
ضمنا از طلاب به صرف شام و صبحانه پذیرائی به عمل آمد.
اگر زینب نمی آمد چه میشد / بهار کربلا کامل نمی شد
اگر بلبل هوای گل نمی کرد / گل از بی حرمتی پژمرده می شد
محبت در کجا ابراز می گشت / پرستاری پرستاری نمی شد
ولادت باسعادت الگوی پرستاران و روز پرستار مبارک
راه دهید. کاروان خستهای از راه می رسد. کاروان خسته ای از بازماندگان حسین علیه السلام. کاروانی از ققنوس های پرشکسته ی حسین علیه السلام. آبی هم اگر گوشه کناری پیدا شد؛ آب هم بیاورید. بر این خاکِ تفتیده آب بپاشید، بلکه قدری پای این دخترهای کوچک التیام پیدا کند. اگر هم آبی نیست، اشکالی ندارد. دیگر این پاها به مغیلان کربلا عادت کرده است…
ای مادر غمها گفته اند و شنیده ایم که تمام زندگی حضرتت دوشادوش درد بوده است. از ابتدای ولادت تو. از همان اولِ اول. امّا، کجا می دانستیم قبل از ولادتت را! که در شکمِ مادر بودی و غصه ها تمامِ دلِ مادر را می گرفت و روز به روز بیشتر و بیشتر.
که حضرت فاطمه علیهاالسلام با خودش می فرمود: خدای من، این دردها چیست که بر دلم هجوم می آورد. نکند به خاطر «طفل در شکمم» باشد.
تا اینکه با به دنیا آمدنت، جرقه ای از شادی خانه را گرفت و حضرت حسین علیه السلام به سوی پدر دوید که: پدر عزیزم، پروردگار به من «خواهری» عنایت فرموده است؛ امّا باز هم آن غصه ادامه پیدا کرد. این بار در اشکهای صورتِ علی علیه السلام. حضرت حسین علیه السلام بهت زده نگاهی به پدر کرد و در پرده ای از اشک پرسید: پدر، چرا غصّه می خورید؟
فرمود: فرزندم به زودی پرده ها از جلوی چشمان تو هم کنار خواهد رفت.
و داستانی بود نام گذاری تو:
حضرت رسول الله صلّی الله علیه و آله در سفر بودند. بی بیِ دو عالم، به همین امیرالمومنین علیه السلام _که الان کنار گنبد مطهّرش نشسته ام و دارم برایتان می نویسم_ فرمود: علی جان! پدرم در سفرند. می فرمائید نام دخترمان را چه بگذاریم؟
فرمود: فاطمه جان، من در این امر بر حضرت خاتم المرسلین سبقت نخواهم گرفت. منتظر خواهیم ماند.
پیامبر صلواة الله علیه و آله به مدینه رسیدند. سلمان هم شادمان به سوی خانه ی رسول الله دوید و خبر ولادتت را به آن حضرت داد. پیامبر صلّی الله علیه و آله اشکی ریخت و فرمود: یا سلمان! الان جبرئیل برایم خبر آورد که مصیبتهای این طفل از شمارش بیرون است، تا به کربلا برسد.
پیامبر صلّی الله علیه و آله اما تاب نیاورد و خودش را به خانه فاطمه اش رساند. تو را در آغوش کشید و با صدای بلند گریست. فاطمه علیهاالسلام جلو دوید.
- پدر! فاطمه ات به فدایت! خداوند شما را گریان نکند، چرا گریه می کنید؟
فرمود: ماه شبهای من! فاطمه جان! فاعلَمی إنّ هذه البنت بعدَک و بعدی ابتلَئت علی البلایا و وَردت علیها مصائب شَتّی و رَزایا أدهَی؛ دخترم این طفل به دردهای گوناگونی مبتلا خواهد شد. روزی که من و تو نیستیم.
صدای فاطمه علیهاالسلام به گریه بلند شد و برای اینکه کمی جگر سوخته اش را التیام دهد؛ پرسید: پدر! اجر کسی که برای طفلم گریه کند چیست؟
فرمود: پارهی تنم و نور چشمانم! اگر کسی برای فرشته ی کوچکت گریه کند؛ خداوند اجر کسی را به او می دهد که برای حسن و حسینت گریسته باشد!
لَختی گذشت. امیر مومنان علیه السلام آرام از رسول الله صلّی الله علیه و آله پرسید: یا رسول الله، ما بدون حضور شما اسمی برای دختر فاطمه تعیین نکرده ایم. زبان مبارکتان به چه اسمی می چرخد؟
- علی جان، فرزندان فاطمه، فرزندان من هستند. من هم تا رسیدن امر پرودگار، در نامگذاری «دخترم» صبر خواهم کرد.
فوراً جبرییل نازل شد و فرمود: یا رسول الله! خدایت سلام می رساند و می فرماید: نام این دختر را «زینب» بگذار. من نام او را از اول روزگار، در لوح محفوظم ثبت کرده ام.
و رسول خدا، دوباره تو را در آغوش کشید و فرمود: حاضران! به غائبان بگوئید که زینبِ من حرمت دارد. حرمت او را نگه دارید. او، خدیجهای دیگر است…
گفته اند و شنیده ایم که جز به آغوش حسین علیه السلام، جای دیگری آرام نمی گرفتی.
و وقتی کنار برادرت بودی، آنقدر او را نگاه می کردی که سیر شوی. که خسته شوی. اما مگر سیر شدن و خسته شدنی در کار بود! تو نمی توانستی حتی از او لحظه ای دور شوی. چه رسد به آن که بدانی روزی حسینت می رود و دیگر بر نمی- گردد.
پس ای جماعت، راه دهید. حضرت کوهِ مصائب می رسد. اما از آن جوانِ شیدای دیدار حسین علیه السلام، فقط کمر خمی مانده و پوست و استخوانی.
و یاد مادری که، آن موقع که هنوز کمرش راست بود؛ خدمت پیامبر صلّی الله علیه و آله رسید و فرمود: پدر! من از محبت بیش از اندازه ی «زینبم» به حسین تعجب میکنم. اصلاً تحمل دوری حسین را ندارد. حتی اگر لحظه ای بوی او را استشمام نکند؛ روح از بدنش پرواز خواهد کرد!
پیامبر خدا با شنیدن این جمله آهی دردناک کشید و اشکی و فرمود: نور چشمان من! این دخترِ کوچک، به هزاران درد بی- پایان مبتلا خواهد شد و با حسینت به «کربلا» خواهد رفت…
منم زینب زنی چون من نباشد اگر باشد غمش چون من نباشد
والسلام.
سید محمدحسن لواسانی
<< 1 ... 220 221 222 ...223 ...224 225 226 ...227 ...228 229 230 ... 253 >>