« میلاد عقیله بنی هاشم مبارک. | الهی ... » |
راه دهید. کاروان خستهای از راه می رسد. کاروان خسته ای از بازماندگان حسین علیه السلام. کاروانی از ققنوس های پرشکسته ی حسین علیه السلام. آبی هم اگر گوشه کناری پیدا شد؛ آب هم بیاورید. بر این خاکِ تفتیده آب بپاشید، بلکه قدری پای این دخترهای کوچک التیام پیدا کند. اگر هم آبی نیست، اشکالی ندارد. دیگر این پاها به مغیلان کربلا عادت کرده است…
ای مادر غمها گفته اند و شنیده ایم که تمام زندگی حضرتت دوشادوش درد بوده است. از ابتدای ولادت تو. از همان اولِ اول. امّا، کجا می دانستیم قبل از ولادتت را! که در شکمِ مادر بودی و غصه ها تمامِ دلِ مادر را می گرفت و روز به روز بیشتر و بیشتر.
که حضرت فاطمه علیهاالسلام با خودش می فرمود: خدای من، این دردها چیست که بر دلم هجوم می آورد. نکند به خاطر «طفل در شکمم» باشد.
تا اینکه با به دنیا آمدنت، جرقه ای از شادی خانه را گرفت و حضرت حسین علیه السلام به سوی پدر دوید که: پدر عزیزم، پروردگار به من «خواهری» عنایت فرموده است؛ امّا باز هم آن غصه ادامه پیدا کرد. این بار در اشکهای صورتِ علی علیه السلام. حضرت حسین علیه السلام بهت زده نگاهی به پدر کرد و در پرده ای از اشک پرسید: پدر، چرا غصّه می خورید؟
فرمود: فرزندم به زودی پرده ها از جلوی چشمان تو هم کنار خواهد رفت.
و داستانی بود نام گذاری تو:
حضرت رسول الله صلّی الله علیه و آله در سفر بودند. بی بیِ دو عالم، به همین امیرالمومنین علیه السلام _که الان کنار گنبد مطهّرش نشسته ام و دارم برایتان می نویسم_ فرمود: علی جان! پدرم در سفرند. می فرمائید نام دخترمان را چه بگذاریم؟
فرمود: فاطمه جان، من در این امر بر حضرت خاتم المرسلین سبقت نخواهم گرفت. منتظر خواهیم ماند.
پیامبر صلواة الله علیه و آله به مدینه رسیدند. سلمان هم شادمان به سوی خانه ی رسول الله دوید و خبر ولادتت را به آن حضرت داد. پیامبر صلّی الله علیه و آله اشکی ریخت و فرمود: یا سلمان! الان جبرئیل برایم خبر آورد که مصیبتهای این طفل از شمارش بیرون است، تا به کربلا برسد.
پیامبر صلّی الله علیه و آله اما تاب نیاورد و خودش را به خانه فاطمه اش رساند. تو را در آغوش کشید و با صدای بلند گریست. فاطمه علیهاالسلام جلو دوید.
- پدر! فاطمه ات به فدایت! خداوند شما را گریان نکند، چرا گریه می کنید؟
فرمود: ماه شبهای من! فاطمه جان! فاعلَمی إنّ هذه البنت بعدَک و بعدی ابتلَئت علی البلایا و وَردت علیها مصائب شَتّی و رَزایا أدهَی؛ دخترم این طفل به دردهای گوناگونی مبتلا خواهد شد. روزی که من و تو نیستیم.
صدای فاطمه علیهاالسلام به گریه بلند شد و برای اینکه کمی جگر سوخته اش را التیام دهد؛ پرسید: پدر! اجر کسی که برای طفلم گریه کند چیست؟
فرمود: پارهی تنم و نور چشمانم! اگر کسی برای فرشته ی کوچکت گریه کند؛ خداوند اجر کسی را به او می دهد که برای حسن و حسینت گریسته باشد!
لَختی گذشت. امیر مومنان علیه السلام آرام از رسول الله صلّی الله علیه و آله پرسید: یا رسول الله، ما بدون حضور شما اسمی برای دختر فاطمه تعیین نکرده ایم. زبان مبارکتان به چه اسمی می چرخد؟
- علی جان، فرزندان فاطمه، فرزندان من هستند. من هم تا رسیدن امر پرودگار، در نامگذاری «دخترم» صبر خواهم کرد.
فوراً جبرییل نازل شد و فرمود: یا رسول الله! خدایت سلام می رساند و می فرماید: نام این دختر را «زینب» بگذار. من نام او را از اول روزگار، در لوح محفوظم ثبت کرده ام.
و رسول خدا، دوباره تو را در آغوش کشید و فرمود: حاضران! به غائبان بگوئید که زینبِ من حرمت دارد. حرمت او را نگه دارید. او، خدیجهای دیگر است…
گفته اند و شنیده ایم که جز به آغوش حسین علیه السلام، جای دیگری آرام نمی گرفتی.
و وقتی کنار برادرت بودی، آنقدر او را نگاه می کردی که سیر شوی. که خسته شوی. اما مگر سیر شدن و خسته شدنی در کار بود! تو نمی توانستی حتی از او لحظه ای دور شوی. چه رسد به آن که بدانی روزی حسینت می رود و دیگر بر نمی- گردد.
پس ای جماعت، راه دهید. حضرت کوهِ مصائب می رسد. اما از آن جوانِ شیدای دیدار حسین علیه السلام، فقط کمر خمی مانده و پوست و استخوانی.
و یاد مادری که، آن موقع که هنوز کمرش راست بود؛ خدمت پیامبر صلّی الله علیه و آله رسید و فرمود: پدر! من از محبت بیش از اندازه ی «زینبم» به حسین تعجب میکنم. اصلاً تحمل دوری حسین را ندارد. حتی اگر لحظه ای بوی او را استشمام نکند؛ روح از بدنش پرواز خواهد کرد!
پیامبر خدا با شنیدن این جمله آهی دردناک کشید و اشکی و فرمود: نور چشمان من! این دخترِ کوچک، به هزاران درد بی- پایان مبتلا خواهد شد و با حسینت به «کربلا» خواهد رفت…
منم زینب زنی چون من نباشد اگر باشد غمش چون من نباشد
والسلام.
سید محمدحسن لواسانی
فرم در حال بارگذاری ...