ای پدر هنگام رخصت دیر شد
دل از این ویرانه دیرم سیر شد
تا به کی بینم ترا تنها و فرد
اندر این صحرا میان صد نبرد
رخصتی ده تا کشم تیغ از نیام
آتش اندازم در این قوم لعام
شاهزاده پیش آن شاه ایستاد
سر برهنه کرد و در پایش فتاد
با پدر می گفت کای سلطان…
بیشتر »