« ذکری برای غلبه بر وسوسه شيطان هنگام ديدن نامحرم | دستم را نگیری باخته ام » |
“من در بند”
_یکی بیاید… آهای! یکی بیاید.
اینجا دیگر کجاست مرا آورده اید؟
کجا بودید که یکهو سر و کله اتان وسط سی سال دلخوشی من پیدا شد؟
چرا نمی خواهید درکم کنید؟ دل تنگش شده ام.در دلم غبار وجود او جاری است که سر پا مانده ام وگرنه تا الان خرد شده بودم.متلاشی متلاشی . دل تنگش شده ام.
چطور دلتنگ نباشم در حالی که لحظه به لحظه و نفس به نفس آب شدنش را دیده ام. دیده ام از گوشت و پوست به استخوان رسیدنش را.
تنگ تنگ در آغوشش داشتم و هر لحظه که او آب و آب تر می شد من در خود فشرده تر می شدم. ……… آب و آب .
بچه ی های شط در ساحل چشم باز می کنند و تا مرد شوند، بازی های بچگی اشان در فیروزه آب قد خواهد کشید .
قصه های کودکی اشان هم پر است از قصه ی آب .
قصه ی نوح و یونس و فرات.
_چه کسی فکرش را می کرد میان این همه آب، خاک سهم (( جاسم )) باشد.
سی سال کنار هم روزگار گذراندیم. دور دستان هر دوی ما ریسمان بسته بودند و تا آمدیم به خودمان بیاییم بلدوزر ها خاک ها را روی سرمان آوار کردند. حتی اجازه ندادند آیه ای نازل شود .((بای ذنب قتلت)).
اول آرام بودم .خوب فکر می کردم تنها نیستم و او هم مانند من و بقیه در بند این ریسمان لعنتی گرفتار آمده.اما نه…جاسم آدمی نبود که بخواهد در بند باشد. بلاخره هر طور بود .خودش را نجات داد.ذوب شد تا رهانید خود را.تحرکی نداشت.او ذوب می شد و من لختی خالی تر.
اما من! بعد سی سال، هنوز ریسمان از دست باز نکرده در این قفس شیشه ای گرفتار آمده ام. دلم برای عطر تنش که سالها زیر خروار ها خاک ابوالخصیب در جانم می پیچید تنگ شده است.
لااقل پیامم را به او برسانید و بگویید: به زندانش سری بزند. بگویید :حال لباس های غواصی بدون بچه های شط اصلا خوب نیست.
نوشته شده به قلم م.رمضانی طلبه
سلام احسنت
فرم در حال بارگذاری ...