دختری بر دوش دریا
_امداد گر ….
_امدادگر …
_یکی امدادگر رو صدا بزنه…
زنْ خاکی و سراسیمه با سر و صورتی خونین و پاهایی که کم کم بی رمق می شد به سمت امدادگر دوید و فریاد زد:
_ کمک….شما را به خدا قسم، کمک کنید. پسرم تیر خورد.
امدادگر دوید،مادر اما تلو تلو می خورد و چشمانش هنوز به سمت کودک بود که نقش زمین شد؛تا بخواهد آخرین رمقش را جمع کند و خود را از سینه ی زمین جدا، امدادگر بالای سر کودکش رسیده بود.
زن در تمام دنیا زن است. امدادگر و غیر امدادگر ندارد ،مادر و غیر مادر ندارد. زن وقتی برسد بالای سر کودکی با چهره ای آرام و پر لبخند اما روده هایی بیرون ریخته ،امدادگر هم که باشد تنش یخ می زند و دستش می لرزد.
مادر از راه می رسید و رَزان باید کاری می کرد. دستهای لرزانش را به سمت پسر بچه برد و روده اش را جمع کرد و در حالی که کودک را در آغوش می فشرد به زحمت بلند شد و دوید . رمقی نبود نه در پای امدادگر نه در پای مادر ،اما رَزان باید می دوید تا مادر ویران نشود و یک ویرانه بر این همه آوار افزون نگردد.
رَزان اما میان دویدن مکث کرد. مجبور شد مکث کند. کودک را زمین گذاشت تا از کوله پشتی اش باند و ساولن در آورد و پهلوی پاره ی مادری را ببندد. مجبور شد لب پاره ی پیرمرد را بخیه کند .مجبور شد زخم پای نوجوانی را مرحم بگذارد .
رَزان مشغول بود که مادر سر رسید و فرو ریخت همچون آواری که بر سر کودکان فرو می ریزد. بیست و یک سال برای دختران آنقدر زیاد نیست که بخواهند جنازه بر سر دست ببرند و دست و پای بریده جمع کنند.
اما رَزان ماهها بود که خون دل می خورد و زخمه های کاری خصم را می بست.با دستهای خالی آمده بود تا بگوید می شود در مقابل تمام کفر ایستاد.
امروز اما مردهای خان یونس با همان زخم هایی که تا دیروز رَزان بر آن مرحم گذاشته بود پای تابوتی آمدند که خواهرشان را تا ابد با خود می برد. گلوله های بی رحم صهیون و تیر سربی تک تیر انداز یهود فرقی برای زن و مرد ، کودک و بزرگ قائل نیست و امروز نوبت (( رزان اشرف النجار)) بود.
امدادگر بیست و یک ساله . یکی بر سر این همه خصم فریاد برآورد: ((بِأیِ ذَنْبٍ قُتِلَتْ)) یکی فریاد بزند و امدادگر خبر کند.
کسی نیست زخم دل مادرش را ببندد؟امدادگر که نمی میرد.
امدادگر…امدادگر….
نوشته شده به قلم م.رمضانی طلبه.
“من در بند”
_یکی بیاید… آهای! یکی بیاید.
اینجا دیگر کجاست مرا آورده اید؟
کجا بودید که یکهو سر و کله اتان وسط سی سال دلخوشی من پیدا شد؟
چرا نمی خواهید درکم کنید؟ دل تنگش شده ام.در دلم غبار وجود او جاری است که سر پا مانده ام وگرنه تا الان خرد شده بودم.متلاشی متلاشی . دل تنگش شده ام.
چطور دلتنگ نباشم در حالی که لحظه به لحظه و نفس به نفس آب شدنش را دیده ام. دیده ام از گوشت و پوست به استخوان رسیدنش را.
تنگ تنگ در آغوشش داشتم و هر لحظه که او آب و آب تر می شد من در خود فشرده تر می شدم. ……… آب و آب .
بچه ی های شط در ساحل چشم باز می کنند و تا مرد شوند، بازی های بچگی اشان در فیروزه آب قد خواهد کشید .
قصه های کودکی اشان هم پر است از قصه ی آب .
قصه ی نوح و یونس و فرات.
_چه کسی فکرش را می کرد میان این همه آب، خاک سهم (( جاسم )) باشد.
سی سال کنار هم روزگار گذراندیم. دور دستان هر دوی ما ریسمان بسته بودند و تا آمدیم به خودمان بیاییم بلدوزر ها خاک ها را روی سرمان آوار کردند. حتی اجازه ندادند آیه ای نازل شود .((بای ذنب قتلت)).
اول آرام بودم .خوب فکر می کردم تنها نیستم و او هم مانند من و بقیه در بند این ریسمان لعنتی گرفتار آمده.اما نه…جاسم آدمی نبود که بخواهد در بند باشد. بلاخره هر طور بود .خودش را نجات داد.ذوب شد تا رهانید خود را.تحرکی نداشت.او ذوب می شد و من لختی خالی تر.
اما من! بعد سی سال، هنوز ریسمان از دست باز نکرده در این قفس شیشه ای گرفتار آمده ام. دلم برای عطر تنش که سالها زیر خروار ها خاک ابوالخصیب در جانم می پیچید تنگ شده است.
لااقل پیامم را به او برسانید و بگویید: به زندانش سری بزند. بگویید :حال لباس های غواصی بدون بچه های شط اصلا خوب نیست.
نوشته شده به قلم م.رمضانی طلبه
گفتگویی جذاب با فاطمه قاضي خاني همسر شهید مدافع حرم مهدی قاضی خانی
بسيار متشكرم كه وقت خود را اختيار مدرسه علميه كوثر ورامين قرار داديد . به عنوان شروع بحث از آشناییتان با آقا مهدی برایمان بگویید .
من در آموزشگاه رانندگی با آقا مهدی آشنا شدم . ایشان 21 ساله بودند که به خواستگاری من آمدند و آنقدر صورت ایشان کوچک بود که حتی مو هم نداشت و من ناراحت بودم و به مادرم می گفتم که نکند همینطوری بماند و رشد نکند و این شده بود برای من دغدغه که حتی به خودشان هم گفتم و ایشان خنديدند که من تازه 21 ساله هستم و جای رشد دارم .
من سال اول دانشگاه در رشته زبان و ادبیات فارسی درس می خواندم . آقا مهدی تحصیلاتش کم بود ولی در این مدت کم با اخلاق ایشان آشنا شدم که بسیار آراسته بود , به نمازش اهمیت می داد , به خانواده بسیار اهمیت می داد ، با حجب و حیا بود وهمیشه سر به زیر بود . اینها برایم از تحصیلاتش و از همه چیز مهمتر بود . چون با خودم فکر می کردم که اگر کسی به خواستگاری من بیاید و وضع مالی مناسبی داشته باشد اما ایمان نداشته باشد ؛ احترام به بزرگتر نگذارد برای من فایده ای ندارد .
حتی یک بار استادمان سر کلاس به ما توصیه می کردند که اگر کسی به خواستگاری شما آمد ایمان را اولین و مهمترین ملاک برای زندگی قرار دهید و اگر با خدا باشد همه چیز دارد و این حرف استادمان براي هميشه در ذهن من ماند.
برای من داشته های آقا مهدی خیلی بیشتر از نداشته هایش بود . گاهی که با خانمهای هم سن و سالم صحبت می کردم و آنها از مشکلاتشان و از روابط خود با همسرانشان می گفتند من علاقه ام به آقا مهدی بیشتر می شد که چقدر ایشان مهربان است و چقدر به خانواده اهمیت می دهد . گاهی که از جمع خانواده و اقوام به منزل بر می گشتم و به آقا مهدی بیشتر محبت می کردم می پرسید باز چه شده ؟ پیش خوم می گفتم که چقدر از دیگران بهتر رفتارمی کند .
بچه ها اذیت نمی کنند و بهانه پدر را نمی گیرند ؟
محمد ياسين كه خيلي پدرش را يادش نيست ولي بهانه می گیرند . چند وقت پيش كه قرار شد نهال در يك تاتري بازي كند به كارگردان آن تاتر مي گفت «اگر من در فيلم شما بازي كنم بابام برمي گرده »
پشیمان نیستید که اجازه دادید ایشان برود و شهید شود ؟
زندگی در کنار همسر بسیار راحت تر است و اگر چه تنهایی اذیت می کند اما همانطور که شهدا وقتی شوق شهادت دارند و به چیزهای بالاتری فکر می کنند و واقعا این موضوع روی ما هم اثر می کند و باعث می شود که ما هم به مسائل بالاتری فکر می کنیم .
خواب آقا مهدي را مي بينيد ؟
هر وقت خواب ایشان را می بینم ایشان به من می گوید که من زنده ام و من اصرار دارم که شما شهيد شده ايد . من به غير از اين از آقا مهدي خواب ديگري نديده ام .
به نظر من اين كه مي گويند شهدا زنده اند درست است هيچ اتفاقي باعث نمي شود كه ياد شهدا به فراموشي سپرده شود و حتي خوابهاي ما هم در مورد شهداست . يكبار محمد متين داشت خواب ميديد و در خواب مي گفت : « براي شهيد حيدري هم جمعيت زياد آمده بود »
روزي كه ايشان شهيد شدند حرف خاصي به شما گفتند يا اين حس را داشتيد كه مي رود و شهيد مي شود ؟
من به جانباز شدن ايشان فكر كرده بودم اما سرسوزني به شهادت ايشان فكر نكرده بودم. شايد جالب باشداولين بار عنوان همسر شهيد را آقا مهدي به من داد . من هميشه به ايشان مي گفتم كجا مي خواهيد برويد ؛ زندگيمان به اين خوبي ؛ بمانيد و زندگي كنيم ولي ايشان مي گفتند « مي شوي همسر شهيد ؛ شهيد خيلي مقام دارد . به خودت افتخار كن».
براي كساني كه مي گويند مدافعان حرم براي پول مي روند سوريه مي جنگند چه صحبتي داريد ؟
كسي كه مي رود آخر چطور مي تواند از آن پول استفاده كند مگر نه اين است كه پول براي رفاه است كسي كه شهيد مي شود چطور مي تواند به رفاه دنيايي برسد و از آن پول استفاده كند .
وقتي وصيت نامه شهدا را مي خوانيم تقريبا همگي گفته اند كه نگذاريد خون شهدا پايمال شود اگر پولي در ميان بود حتما در وصيت نامه ذكر مي كردند كه نگذاريد پولها از بين برود .
ببينيد چند وقت پيش يك زلزله كوچك آمد همه ما فقط جانمان را برداشتيم و فرار كرديم خانه و زندگي را گذاشتيم . ولي شهدا با كمال ميل جانشان را كف دستشان مي گيرند و مي روند .
حتي اگر شهيد نشود و نقص عضو شوند بايد فكر كنند كه ارزش يك عضو كوچك بدن انسان چقدر است كه بخواهند در مقابل آن مبلغي رادريافت كنند. فكر كنيم كه هزينه يك عمل بيني چقدر است ؟تا اين كه يك فردي بخواهد به خاطر پول برود و نداند كه سالم برمي گردد يا نه ؟اصلا مي شود جان آدم را با پول مقايسه كرد …
هميشه با همسران شهدا يا مادرانشان كه صحبت مي كنيم روي يك نقطه اتفاق نظر دارند كه شهدا از قبل انتخاب شده اند شما چه رفتاري از آقا مهدي در ذهن شما مانده كه ايشان را لايق شهادت كرده است ؟
من معتقدم كه شهادت بالاترين مقام است ؛ هر پست و جايگاهي دوره خاصي دارد و روزي بايد آن پست را تحويل دهي اما شهيد هيچ وقت از مقامش تنزل پيدا نمي كند .
آقا مهدي خيلي به خانواده شهدا ارادت داشت و خاطرم هست كه در دوران نامزدي اولين جايي كه مرا برد بهشت زهرا بود و من فكر كردم مرا سر مزار هنرمندان مي برد و وقتي به ايشان گفتم با لحن خاصي گفت « خانم چي ميگي ؟ بازيگر چيه ؟ بيا بريم سر مزار شهدا و آنها راببينيم »
حتي در دوران بارداري من مي رفت سر مزار شهدا و خوراكي را تبرك مي كرد و مي اورد و مي گفت اينها متبرك است بخور .
آقا مهدي هميشه براي خانواده هاي بي بضاعت سبب خير مي شد و كمك هاي نقدي به آنها مي داد .
هر وقت بيت رهبري مي رفت و من مي گفتم به آقا نامه بنويس و از مشكلاتمان بگو ايشان ناراحت مي شد و مي گفت رهبري اينقدر مشكل و دغدغه دارد و نبايد ما ايشان را با اين مسايل ناراحت كنيم .
و اين درسي شد براي من كه وقتي بعد از شهادت ايشان به رهبر نامه نوشتم از مشكلاتمان چيزي نگفتم فقط در نامه از آقا خواستم كه براي بچه هايم دعاكند . و بعدا هم از بيت تماس گرفتند و گفتند « آقا براي شما و فرزندانتان دعا كرده است ».
من معتقدم كه شهدا سر چه سفره اي هستند كه سر سوزني از آن نصيب ما مي شود آيا شما منزل كسي كه همسرش فوت كرده به اين شكل مي رويد . اينها همه به بركت خون شهداست .
نظرتان راجع به سخنان اخير رهبر در مورد عدالت و بي عدالتي چيست ؟ صحبتي راجع به عملكرد برخي از مسولين داريد ؟
ما خودمان زحمت مي كشيم و با سختي پول در مي آوريم ولي كساني كه نانشان را از دهان مردم بيرون مي كشند بايد يك لحظه به اثرات كار خود فكر كنند كه چه راهي بهتر است اين كه خودت را از مردم بداني و در بين مردم زندگي كني يا اين كه نانت را از دهان مردم بيرون بكشي و نفرين آنها را براي خود بخري .
مقداري در مورد شهادت آقا مهدي بگوييد ؟
آقا مهدي در تاريخ 16/9/94 در منطقه خانطومان شهر حلب سوريه شهيد شدند . آقا مهدي دوبار به سوريه اعزام شد و دفعه اول پشت جبهه خدمت مي كرد و بار دوم كه اعزام شدند 28 روز ماندند و بعد هم خبر شهادت ايشان را آوردند . .
دیدار با شهید مدافع حرم مهدی قاضی خانی
خونه شهید خیلی خیلی ساده بود البته خانه اجاره ای با حداقل امکانات زندگی ،در این خانه نه از مبلمان خبری بود و نه از پشتی های آن چنانی ، با دو قالیچه ماشینی در حد بسیار معمولی فرش شده بود رختخوابها گوشه اطاقی که به نظر نه متر بیشتر نبود چیده شده بود خبری از جا رختخوابی یا کمد دیواری نبود .
مادری که از کمر درد می نالید باسه یادگار شهید زندگی می کردند .بخاری منزل فرسوده بود و لوله ای داشت که گاز منو اکسید وارد خونه می کرد به خاطر فرسوده بودن لوله بخاری .
همسر شهید خیلی ارادت به حضرت آقا داشتند گفتند به آقا نامه نوشتم و اصلا از مشکلات نگفتم چون آقا باید مشغول این چیزها نشوند فقط نوشتم آقا برایمان دعا کنید.
از صبح در این فکرم خدایا ما جواب شهدا را چگونه باید بدهیم به قول حضرت آقا در این بی عدالتی ها چه باید کرد .
فلان مسئول مملکتی که خرج تزیین دفتر کارش ۷ میلیارد تومان می شود چگونه جواب می دهد. اگر این مردان الهی نمی رفتند من و شما الان در امنیت زندگی نمی کردیم خدایا ما را شرمنده شهدا قرار نده . ( طاهره شاکری )
گفتگو با مادر گرامی شهید مصطفی احمدی روشن
با سلام خدمت شما سرکار خانم صدیقه سالاریان مادر گرامی دانشمند شهید مصطفی احمدی روشن ، بسیار سپاسگذارم از اینکه وقت خود را در اختیار مدرسه علمیه کوثر ورامین قراردادید.
به عنوان اولین سوال بفرمایید شهید احمدی روشن در کودکی چگونه بودند و چه خصوصیات بارزی داشتند ؟
مصطفی سال ۱۳۵۸ و دو روز بعد از اربعین به دنیا آمدند درست در ماه صفر و دی ماه مثل شهادت ایشان که در ماه صفر و دی ماه بود. شناسنامه مصطفی شهریور ۵۸ بود ، پدر ایشان برای اینکه مصطفی زودتر به مدرسه برود شناسنامه اش را گرفت و در واقع باید بگویند مصطفی مولود اربعین و شهید اربعین است . یعنی شهادت ایشان در سال ۹۰ در دی ماه و مصادف با اربعین بود . مصطفی بچه بسیار آرام و در عین حال زرنگی بود الان من نوه دارم که وقتی به او نگاه می کنم یاد مصطفی میافتم . وقتی به چشمان مصطفی نگاه میکردیم یک دنیای را در چشمان او می دیدیم . عموی مصطفی در دی ماه سال ۶۰ به شهادت رسید و همیشه قبل از شهادت در چشمان مصطفی که نگاه میکرد میگفت چشمان نافذی دارد و آدم بزرگی می شود.
مصطفی بچه بسیار مهربانی بود و موقع بازی کردن مراقب بچه های کوچکتر از خودش بود ، مصطفی بسیار شجاع بود و هیچ گاه زیر بار حرف زور نمیرفت.
برای داشتن فرزند خلفی مثل مصطفی چه آدابی را رعایت کرده اید ؟
فکر می کنم که چند مسئله در این امر دخیل بود ، جد مصطفی ملا محمد همدانی از علمای برجسته بودند و خود من هم از نوادگان مهدی مهدوی اردکانی هستم که ایشان با آیت الله نخودکی در نجف تدریس داشتند.و دیگر این که پدر مصطفی خیلی دقت داشت در لقمه ای که برای ما می آورد ، ایشان در قسمت عقیدتی سیاسی شهربانی همدان کار می کردند و همیشه چندین برابر حقوقی که دریافت می کردند کار می کردند و هیچ وقت در منزل نبود . به علاوه همه اینها ، ما از کودکی احکام و مسایل دینی را در خانواده یاد گرفته بودیم بطوری که اگر یک نامحرم در صورت من نگاه می کرد من نمی توانستم با ایشان صحبت کنم و فکر می کنم که این موضوع بسیار مهم است .
ولی بیشتر فکر می کنم شهدا را خدا انتخاب می کند و شهدا با اعمالشان این را برای خود رقم می زنند .
از اخلاق ایشان در دوران نوجوانی بگویید خاطرم هست قبلا منزل ما در انتهای یک خیابانی بود که پیاده روی زیادی تا ایستگاه اتوبوس داشت و هیچ سایبان و یا درختی در خیابان وجود نداشت و قاعدتا سر ظهر بسیار گرم می شد ، یکی از کارهایی که مصطفی می کرد این بود که وقتی از اتوبوس پیاده می شد کفشهایش را زیر بغلش می زد ، خواهر زاده ام از ایشان می پرسد چرا این کار را انجام میدهی ؟ مصطفی جواب می دهد که من می خواهم داغی کف خیابان را حس کنم و هیچ وقت دروغ نگویم و گناه نکنم اگر چه که این داغی قابل قیاس با داغی جهنم نیست ولی می خواه بفهمم .
ایشان بسیار به ورزش علاقه داشت و کشتی می گرفت و اگر چه لاغر اندام بود اما بنیه خوبی داشت و کسی نمی توانست پشت ایشان را به خاک بمالد .
رفتار ایشان با خواهر و برادرش چگونه بود ؟
مصطفی فرزند دوم من است و من سه دختر دیگر به غیر از مصطفی دارم ، خواهر بزرگ ایشان مرضیه است که دو سال از ایشان بزرگتر است . دوران ابتدایی مصطفی و خواهرش مدرسه هایشان کنار هم بود که با یک نرده از هم جدا می شد و زنگ های تفریح مرضیه لقمه های نان و پنیر را از پشت نرده به برادرش می داده و معمولا هم از بردارش دفاع می کرد حتی یک بار ابروی ایشان به خاطردفاع از مصطفی شکسته شد . من موافق صد در صد کار کردن خانم ها هستم ولی جایی که مرد بتواند زندگی همسرش را تامین کند و یک کمی همسر بتواند با قناعت زندگی را بگذراند فکر می کنم بهتر این باشد که مادردر منزل بماند . این محبتی که وقتی مادر در منزل است بین بچه ها و مادر به وجود می آید هیچ وقت از بین نمی رود . مخصوصا پسرها محبتی را که از مادر و خواهر می گیرند باعث می شود که هیچ وقت در بزرگسالی جذب محبت های حرام نشوند .
مصطفی هم از مادر و هم از خواهر محبت بسیار زیادی دیده بود . در منزل خواهر به مصطفی بسیار زیاد رسیدگی می کردند . ولی هیچ وقت پیش نیامد که مصطفی به اندازه سر سوزنی به این خواهر ها زور بگوید برعکس همیشه حامی خواهرانش بود . دختر کوچکم بعد از شهادت مصطفی در تعریف از ایشان می گفت : داداشی آنقدر بزرگ بود که من فکر می کنم بعد از شهادتش به سایه اش هم می توانم تکیه کنم . یعنی می خواهم بگویم که مصطفی بسیار مراقب خواهرانش بود .
در این محبتی که بین بچه ها بود شما چه نقشی داشتید ؟
ما وقتی که در همدان زندگی می کردیم به غیر از خانواده حاج آقا ما با دیگران ارتباط چندانی نداشتیم یعنی این فرصت بیشتری به ما می داد که ما با هم باشیم و این محبت را بیشتر ایجاد می کرد . موقع جنگ که حاج آقا ما را می گذاشت و به جبهه می رفت بسیار بیشتر با هم زمان می گذراندیم . البته باید بگویم که ما از نظر اقتصادی در حد خانواده های متوسط رو به پایین بودیم و نمی توانستیم بچه ها را زیاد به تفریح ببریم و همیشه در منزل بودیم. به خاطر همین دختر ها هر مشکلی که دارند از ایشان می خواهند و معمولا هم حل می شود .
تا به حال شده خواب ایشان را ببینید ؟
بله . اوایل شهادتش وقتی که در حالت نیمه خواب و نیمه بیداری بودم خیلی ایشان را می دیدم . ولی یک بار خاطر هست که در منزل می خواستم بخوابم با خودم گفتم مثل این که دیگر ما را یادت رفته است . همان شب خواب دیدم که زنگ زد و وقتی که تلفنی با ایشان صحبت می کردم گفت : من یادم نرفته ؛ من خیلی دوستت دارم و همین که دارم از کیلومترها آن طرف زمین با شما تماس می گیرم بدان که یادم هست .
چه توصیه ای برای مادران می توانید داشته باشید که بتوانند یک همچین فرزندی را تربیت کنند ؟
من سعی کرده ام در زندگی هیچ گاه از کسی کینه ای به دل نگیرم ، یعنی خیلی راحت دیگران را می بخشم چون معتقدم ما در طول روز گناه می کنیم و انتظار داریم که خدا ما را ببخشد ولی به عنوان یک بنده کوچک خدا حاضر نیستیم از اشتباهات دیگران بگذریم و این را توصیه میکنم و دیگر این که همیشه به بچه ها توصیه می کنم حق الناس را رعایت کنند چون حق الناس فقط خوردن مال مردم نیست، بلکه حق الناس ممکن است با زبان یا نگاه و … اتفاق بیفتد . و دیگر اینکه همیشه به بچه ها توصیه می کردم شجاعت داشته باشید و هیچ گاه زیر بار حرف زور نروید .
آخرین روزی که مصطفی شهید شد داشت می رفت وزارت نفت تا طرحهایی را که برای سازمان انرژی اتمی پیاده کرده اند برای وزارت نفت نیز پیاده کنند تا ما در زمینه نفت خودکفا شویم ، مصطفی در راه آن جلسه شهید شد . مصطفی در مقابل خانواده بسیار مهربان و رئوف و در مقابل دشمن بسیار شجاع بود . برای کشورش سرباز خوبی بود و برای آقا سرباز خوبی بود و دقیقا اتاق محل کار ایشان در نطنز اتاق ۳۱۳ بود و من همیشه گفته ام که اگر روزی خواستند مستند زندگی اش را بسازند بگویند:« سرباز اتاق ۳۱۳ »
به عنوان یک مادر اگر برگردید به گذشته باز هم اجازه می دهید فرزندتان این راه را برود ؟
قطعا اجازه میدهم ، چون من از آدم های ترسو و محافظه کار خوشم نمی آید ، اگر برگردم به عقب شاید محکم تر تربیتش می کردم .
وقتی خبر شهادت مصطفی را شنیدید چه حالی شدید ؟چه چیزی را دوست دارید بگویید که آن موقع شاید نمی توانستید بگویید ؟
روز شهادتش ، من ساعت هشت و دوازده دقیقه با مصطفی صحبت کرده بودم و قرار گذاشته بودیم که ساعت ۱۱ بروم ببینمش چون شب گذشته از نطنز برگشته بود. من فقط ۵۹ ثانیه با او صحبت کرده بودم . به من گفت هر وقت خواستی بیایی حتما از قبل تماس بگیر که سر جلسه نباشم .
من جایی رفته بودم و حاجی آمد دنبالم و دیدم که چهره حاجی خیلی سیاه و بهم ریخته است ، هر چه گفتم حاجی چه شده می گفت هیچی و من همه اش ذهنم این طرف و آن طرف می رفت پدر و مادر حاجی از دنیا رفته اند اما مادر خودم زنده است و ذهن من درگیر شده بود . در راه حاجی به من گفت مثل این که دو تا مامور آمده است درِ منزل مصطفی و مثل این که خانمش ناراحت شده ، من گفتم چرا مامور باید بیاید درِ خانه مصطفی ، دلشوره گرفتم ، مرتب موبایلش را می گرفتم و زنگ می خورد ولی جواب نمیداد ، منزلش را هم می گرفتم می رفت روی پیامگیر .
رفتم منزل و طبقه دوم از آسانسور پیاده شدم و وقتی دختر وسطی ام را دیدم ، از بس گریه کرده بود چشمهایش پف کرده بود ، حتی نمی دانست که من خبر ندارم ، همان جلوی در به من گفت: نترسی ها ! می گویند که کسی به اسم دکتر مصطفی احمدی روشن را جلوی دانشگاه علامه ترور کرده اند ، اولا داداشی که دانشگاه علامه کاری نداره ، ثانیا داداشی که دکتر نیست . من همینطور نگاهش کردم و گفتم مگر چند تا احمدی روشن داریم ، چون خاطرم هست وقتی نتایج کنکور آمد من هیچ پسوند روشنی در ادامه نام خانوادگی احمدی ندیدم .حتی عموهای حاج آقا هم احمدی روشن نیستند . من هم مرتب به دوستانش زنگ می زدم و همه رد تماس می دادند و جواب نمی دادند . یکی از دوستان مصطفی که چندین سال بود با هم بودند و من مثل مصطفی دوستش دارم و او را مهندس صدا میکنم جواب داد ، فقط به او گفتم « مهندس تو را به خدا فقط به من بگو بچه ام زنده است » گفت حاج خانم ما هم امیدواریم انشاءالله که زنده باشد ، دیگر فهمیدم .
از منزل ما تا منزل مصطفی راه زیادی نبود و فقط حاج آقا گریه می کرد و می گفت خدایا وقتی برادرم شهید شد کمرم شکست دیگر طاقت ندارم . من هم دعوایش می کردم و می گفتم بچه من زنده است چرا گریه می کنی .
از خدا می خواستم اگر اتفاقی افتاده معجزه ای بشود و بچه من را برگرداند . ساعت از ۱۱ هم گذشته بود به منزل مصطفی که رسیدیم دیدم همه دوستانش لباس مشکی تنشان است ، پدر خانم مصطفی بسیار انسان مومن و صادقی است و به من گفت « حاج خانم نترسید ترور ناموفقی بوده و مصطفی را به جای امنی برده اند ، نگاهشان کردم و گفتم حاجی در تمام این سالها من شما را به صداقت می شناسم چرا راستش را به من نمی گویی ؟ شما برای کسی که رفته جای امن مشکی پوشیده اید ؟ یکی دو ساعتی بسیار حالم بد بود و وقتی به خود آمدم و خواهر کوچک مصطفی را دیدم که جیغ های کوتاه می زند ، منزل هم پر از خبرنگار بود ، به آنها گفتم چه خبر است ؛ خودتان را جمع و جور کنید . فکر کرده اید داداشی دوست دارد که سر و صدای شما را اینها ضبط کنند و جاههای مختلف پخش کنند همه ساکت شده اند و با گذشت ۶ سال از آن روز دیگر نامحرمی صدای ما را نشنید .
بسیار متشکرم از صبوری شما و وقتی که در اختیار ما گذاشتید .
پایان
عبدی متین .
«نقطه»
رفته بودم سمنان برای مصاحبه با خانواده شهید مدافع حرم؛ محمد طحان.
مصاحبه تا نماز ظهر طول کشید. در طول این مدت امیر محمد در کنارمان نشسته بود؛ آرام و کم حرف. من نمی دانستم در دل کوچک تنها یادگار محمد چه می گذرد. زُل زده بود به من. گویا حرفی تا گلویش بالا آمده بود و دنبال بهانه می گشت برای شعله کشیدن.
موقع نماز، سجاده به دست دنبال جای دنجی می گشتم برای نماز. پیش از بستن قامت، صدای آهسته ی کودکانه ای شعله کشید به سمتم. من آن لحظه انگار گالن بنزین بودم. نگاهم را دادم به او. دستش را دراز کرده بود به سمتی و می گفت. تمازتو اونجا بخون. بابام همیشه اونجا می خوند …
بی درنگ جمع شدم و پرتاب گردیدم به نقطه ای که امیر محمد نشانم می داد. نقطه ای که محل اتصال محمد با خدا بود.
من اتصال را اگر چه نمی دانستم، اما نقطه پرکنی از عهده ام برمی آمد. لااقل نقطه ی دل کوچک امیر محمد را، ولو برای لحظه ای. نماز آن روز نماز متفاوتی شد.
بعدها که مادر شهید برای چاپ دستنوشته هایش در باره محمد به ما رجوع کرد، با اشتیاق پذیرفتیم. می دانستیم این هم مأموریتی است از همان جنس پر کردن نقطه، تا التیامی باشد بر یکی از نقطه های بی نهایت دل
آن روز دل فرزند،
امروز دل مادر.
امان از دل مادر!
رحیم مخدومی
نقد کتاب من مادر مصطفی
مدرسه علمیه کوثر ورامین به مناسبت هفته کتاب و کتابخوانی جلسه نقد کتاب من مادر مصطفی نوشته رحیم مخدومی را برگزار کرد . که این جلسه با حضور سرکار خانم صدیقه سالارنیا مادر شهید مصطفی احمدی روشن برگزار شد .
در ابتدای جلسه آقای رحیم مخدومی به معرفی کتاب خود پرداخته و در مورد شخصیت احمدی روشن صحبت کردند .
گفتنی است که جناب آقای علامیان به عنوان منتقد کتاب در این جلسه حضور داشتند . آقای علامیان ابتدا با اشاره به نکات قوت کتاب اظهار داشت : جمله ای بسیار زیبا در این کتاب وجود دارد با این عنوان که شهدای هسته ای مغزهایی بودند که فرار نکردند و ایستادند تا دشمن را فراری دهند .
علامیان نکته قوت کتاب را پرداختن به زندگی دانشمندی چون احمدی روشن دانست بدون این که حتی کوچکترین اطلاعاتی از کار ایشان در اختیار خواننده قرار دهد .
سعید علامیان موجز بودن کتاب و باورپذیر بودن آن را از دیگر نقاط قوت کتاب خواند و اظهار داشت : این کتاب تمامی خصایص شهید را به خوبی بیان کرده است به طوری که ما شهید را در بین مردم می بینیم و دور از مردم نیست و به بیانی ساده تر دور از غلو است .
اما اشکالی که به کتاب گرفته شد این بود که چرا برخی از جزئیات زندگی شهید را بیان نکرده است و یا دورانی مثل فتنه ۸۸ را به صورت گذرا بیان کرده .
رحیم مخدومی در دفاع از کتاب خود گفت : این کتاب فقط در مورد شهید هسته ای است وسعی کرده ایم که از مسیر خود خارج نشویم .
مادر شهید احمدی روشن در دفاع از کتاب و در باب موجز بودن کتاب بیان داشت : این کتاب فقط خاطرات ناب من بوده و سعی شد که در آن زمان از کار و یا دیگر مسایل سخنی به میان نیاید که مبادا جان دوستان و همکاران ایشان به خطر بیافتد .
مادر این شهید والا مقام فرزند دلبند خود را قهرمانی نامید که ویروسی را مهار کرد که اگر ایشان نبود و آن ویروس خطرناک مهار نمی شد شاید میلیونها نفر کشته می شدند .
حسین فهمیده
رهبر انقلاب
یکی از جوانانی که در بوسنی مجاهدت کرده بود برای من نقل می کرد : وقتی که جوانان بوسنیایی عکس شهید فهمیده را بر اسکناس های ما دیدند پرسیدند روی پیشانی اش چه چیزی بسته ؟
گفتم این علامت بسیجی های ماست که در میدان جهاد سربند الله اکبر می بندند . یکباره جوانان مسلمان بوسنیایی لباسشان را تکه کردند و گفتند این جمله را بر لباس ما هم بنویسید .
قدرت ندای الله اکبری طور در قلب اروپا طنین انداخت ، نتیجه مجاهدت با ایمان به خدا همین است .
پایی که برگشت
خسته و کوفته و ناامید مشت های خاک را جا به جا می کردیم .دیگر امیدمان ناامید شده بود .خورشید چون کوره ای داغ شراره های خود را بر سرمان می ریخت.
عرق بود که یکریز از سر و تنمان فرو می ریخت و تا جان بگیرد و جاری شود رمقمان رامی مکید. با خودم گفتم این آخرین باری است که بیل را در دل خاک می زنم ، خبری نشد خودم را به قرارگاه می رسانم و پارچ آب یخ را تا ته سر می کشم و برای گرفتن جانی دوباره می نشینم جلوی پنکه ی زهوار در رفته ی زیر چادر،خنکایش کم است اما دست گرمای این بیرون را از سرم کوتاه می کند.
برای بار آخر بیل دستی ام را زیر خاک زدم .نوک بیل سنگین شد و میل بیرون آمدن از دل خاک نداشت. فشار دستم را بیشتر کردم.باورم نمی شد تکه استخوانی پیچیده در تن پارچه ای!
بار اولم نبود ، اما هر بار همین طور است ،زبانم بند می آید .به زحمت آب دهانم را که با خاک مخلوط شده بود قورت دادم و حمید را صدا زدم .
حمید که کمی آن طرف تر مشغول بود ،خودش را به من رساند و با اشتیاق بقیه ی خاک را کنار زدیم .انگار نه انگار تا دو دقیقه ی پیش گرمای خورشید امانمان را بریده بود .گویی در صور دمیده شده بود اما این پاره های استخوان نبود که جان می گرفت من و حمید با دیدن هر تکه ،جانی دوباره می گرفتیم.
زمزمه ی یا حسین(ع) و یا ابالفضل امان قطع نمی شد.اما به ناگاه خشکمان زد.چشمان حمید را می دیدم که لحظه به لحظه از تعجب گردتر می شد.اینبار عوض استخوان ،دستمان خورده بود به پاره ای گوشت .کمی کنار کشیدیم.دستان حمید می لرزید.نفس عمیقی کشیدم و خودم را جمع و جور کردم و گفتم :بقیه اش را بسپار به من.
بهت و شوق و دلهره هر سه با هم سراغم آمده بود و نباید جلوی حمید خود را از تک وتاب می انداختم. بلاخره سن و سال و تجربه ی من بیشتر بود.
پلاک شهید پیدا شده بود و پاهایی سالم سالم و چند تکه استخوان .دست آخر همه ی آنچه پیدا کرده بودیم …نه …روزیمان شده بود ، را میان پارچه ای سپید پیچاندم و رفتیم سراغ اسم و آدرس شهید.
سه هفته دل توی دلم نبود ،بچه های قرارگاه می گفتند: وقتی خبر پیدا شدن شهید را به پدرش داده اند در میان بهت و حیرتشان گفته:به من بگوئید :پای فرزندم سالم است یا خیر؟
حالا بعد سه هفته بی قراری منتظریم تا پدر وارد معراج الشهدا شود و شد. اما به خلاف سایر ابوالشهدا که اول به سراغ سر فرزند خود می روند و کفن را از بالای سر می گشایند،به سراغ قسمت انتهایی کفن رفت و بعد گشودن بندهای کفن ،پاهای پسرش را بوسه زد.
تا آرام بگیرد یک ساعتی طول کشید. کم کم خودم را به او رساندم و خواستم راز پاهای سالم پسرش را برایم بگوید.
دستمال یزدی مچاله شده ای را تا مقابل دهانش بالا آورد و در حالی که سرش را تکان می داد و سعی می کرد در مقابل بارش چشمانش بایستد، گفت: بار آخری که می خواست برود برای رضایت بنده بر پایم افتاد و کف پایم را بوسید . وقتی رفت در دلم حس آخرین دیدارش فرو ریخت و با خدایم عهد کردم اگر شهید شود امروزش را جبران کنم.من با خدا عهد کرده بودم پای شهیدم را بوسه بزنم و او شرمنده ام نکرد.
داستان کوتاه ، نوشته شده به قلم م.رمضانی طلبه
رهبر معظم انقلاب اسلامی در دیدار خانواده شهید محسن حججی:
او با جهاد مخلصانه و شهادت مظلومانه، خود و ملت را عزیز کرد
حضرت آیت الله خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی ظهر امروز (سهشنبه) در دیدار خانواده شهید محسن حججی، این شهید والامقام را نشانه خدا و سخنگوی شهدای مظلوم و سر جدا، خواندند و با اشاره به حضور با شکوه و کمسابقه مردم در تشییع آن شهید، خاطرنشان کردند: خداوند بواسطه مجاهدت محسن عزیز، ملت ایران را عزیز و سربلند کرد و او را نماد نسل جوان انقلابی و معجزه جاری انقلاب اسلامی قرار داد.
حضرت آیت الله خامنهای با اشاره به فراگیر شدن نام برجسته، ممتاز و درخشان شهید حججی در سراسر کشور در اثر مجاهدت و شهادت مظلومانه او، گفتند: همه شهدای ما مظلومند و غیر از محسن شما، شهدای دیگری نیز هستند که دشمن سر از تنشان جدا کرده و همگی در نزد خداوند عزیز و صاحب درجات هستند اما خدای متعال بر اساس حکمت خود و خصوصیات این جوان، او را نماینده و سخنگوی این شهیدان کرد.
رهبر انقلاب اسلامی افزودند: همه شهیدانی که از ایران، افغانستان، عراق و مناطق دیگر در مبارزه با اشرار تکفیری و دستنشانده امریکا و انگلیس به شهادت رسیدند، در این جوان خلاصه و دیده میشوند و خداوند او را نماد شهادت مظلومانه و شجاعانه کرد.
ایشان، حضور کمنظیر مردم قدرشناس در تشییع شهید حججی در شهرهای تهران، مشهد، اصفهان و نجفآباد را بسیار پر معنا دانستند و گفتند: خداوند دلها را مجذوب کرد و افراد گوناگونی که زندگی برخی از آنان در ظاهر تناسبی با جهاد و شهادت ندارد، عکس شهید را در دست گرفته و به تشییع او آمدند.
حضرت آیت الله خامنهای با اشاره به تلاشهای فراوان دشمنان برای بازگرداندن ملت و بویژه جوانان از راه جهاد و شهادت و بهفراموشی سپردن امام و گم کردن خط روشن انقلاب، افزودند: در چنین شرایطی، مجذوب بودن دلهای بخش زیادی از جوانان به مفاهیم انقلابی، حیرتانگیز است و اگر کمیت و کیفیت جوانان انقلابی از دهه۶۰ بیشتر نباشد، کمتر نیست.
رهبر انقلاب اسلامی گفتند: خداوند این واقعیت را با شهید حججی به همه اثبات کرد و با بزرگ و عزیز کردن او و نماد ساختن از او نشان داد که نسل جوان امروز، اینگونه مخلصانه و صادقانه در پی جهاد فی سبیل الله است، و این، آیت الهی و نشانه خدا و معجزه جاری انقلاب است.
ایشان، خانواده شهید، مسئولان و همه ملت ایران را مرهون مجاهدت شهید حججی و امثال او دانستند و با تجلیل از نقش برجسته پدر، مادر و همسر شهید گفتند: اگرچه فقدان شهید برای خانواده او، مصیبت بزرگی است اما عزتی که خدا بواسطه او به کشور داد، مایه تسلا و آرامش آنها خواهد بود.
حضرت آیت الله خامنهای همچنین بر تصویر ماندگار شهید حججی در لحظه اسارت، این جملات را مرقوم کردند: «سلام و درود حق بر این شهید پر افتخار و سرافراز که در حساسترین و خطیرترین لحظهی زندگی، نماد حق پیروز و آشکار در برابر باطل رو به زوال شد. سلام خدا بر او که با جهاد مخلصانه و شهادت مظلومانه، خود را و همهی ملت خود را عزیز کرد.»
۹۶/۷/۱۱