دامه خداوند بر روی زمین، خورشید لایزال مهر که خار چشمهای شبپرستان بود، پس از عمری صبر و بردباری، سرانجام به زخم افعی گرفتار شد. وقتی پارههای جگر مجتبی از حنجر همیشه صبورش فوران کرد و آتشفشان شد و در تشت فرو ریخت، خون دل آل محمد صلیاللهعلیهوآله ، در آن پاره پارههای معصوم، موج میزد و آغاز کربلا در آن خون مظلوم نطفه میبست.
آغاز همه فتنهها و ستمهای نامرسوم عاشورایی، آغاز لبهای عطشناک و خونهای همیشه جاری کربلا، از حنجره مجتبی، از لبهای به جام زهر سیراب شده او جاری شد.
زمانه چشم نداشت…
زمانه، چشم دیدن آن مهر آرام را نداشت که این چنین، به کشتن آن چراغ حقیقت کمر بست.
حسن بن علی علیهالسلام ، وارث تمام آن اقیانوس دانشی بود که در سینه امیرالمؤمنین، علی علیهالسلام ، موج میزد. به کریم اهل بیت شهرت داشت و همیشه سفره اکرام و اطعام او، به روی نیازمندان گسترده بود.
هیچ دست نیازی از درگاه او ناامید بازنمیگشت و هیچ جویندهای در طلب کرم و مهر او، بینصیب نمیماند.
هرکه دست در دامان محبت او زد، به کامروایی رسید.
فاطره ذبیحزاده
صفحات: 1· 2
بار دگر، یاد تو زد آتش به جانم
جا دارد از اندوه، در سوگ وفاتت
گر جای اشک، از دیدگانم، خون چکانم
ای سوره ی عشق
ای آیه ی مهر
ای چشمه ی نور
ای اختر تابنده، ای یاد معطر
ای برترین و آخرین پیغام آور
ای همنشین بینوا،بر بستر خاک
رفتی ولی ما را به دست غم سپردی
ای چشمه ی مهر و وفا! ای خوب… ای پاک!
در روز های تیره و شبرنگ «بطحا»
در ظلمت کور کویر جاهلیت
مشعل به کف، درد آشنا، ره می گشودی
در اوج خشم و کینه ی دیرین یثرب
در سین ها بذر محبت می فشاندی
ای وارث خط شفقگون رسالت
دردا… دریغا!
ای امّی گویا… از آن روزی که رفتی
ما همچنان در انتظاری تلخ،ماندیم
بعد از تو ای محمود احمد ، ای محمد(صلی الله علیه و آله)
دیگر بلال«الله اکبر» بر نیاورد
جبریل از سوی خدا دیگر نیامد
خوش روزگاری داشتیم اندر کنارت
اما دریغ، آن روز ها دیری نپایید
رفتی… ولی از یاد ما هرگز نرفتی
برگ و بار، جواد محدثی، ص 68
گرچه مدینه، در رحلت پیامبر به سوگ نشست و محشر غم و قیامت اندوه برپا شد، ولی در رواق چشمهای اشکبار، انعکاس جاودانگی او هویدا شد. کدام پرچم بر بلندای بشریت، همچون اسلام، در اهتزاز است؟
یا رسول الله! وقتی تو رفتی، دستهای فتنه از آستین عصبیّت جاهلی بیرون آمد و کینه های احزاب و بدر و حُنین، زنده شد. اهل بیت، هم از داغ رحلت تو می سوختند،هم از درد دوباره زنده شدن جاهلیت.
یا رسول الله! تو رفتی ولی«قرآن و عترت»،یادگار همیشه زنده ی تو،ماند.
امروز مدینه ای به وسعت جهان،هر صبح و شام بر رسالت تو شهادت می دهد.
رحلت نبی نور،ختم رسُل تسلیت باد.
قطعات،جواد محدثی، ص71
هرگز حدیث حاضر و غائب شنیده ای
من در میان جمع و دلم جای دیگر است
1. هنگامی که برادران یوسف نزد وی آمدند، از گذشته خود، اظهار پشیمانی کردند.یوسف نیز اشتباه آنان را به یادشان نیاورد، بلکه بی درنگ آنان را بخشید و از خداوند برای ایشان، بخشش خواست.
« قالَ لا تثریبَ عَلَیکُمُ الیَومَ یَغفِرُ الله لَکُم وَ هُوَ أَرحَمُ الرَّاحمینَ؛ یوسف (علیه السلام) گفت: امروز ملامت و توبیخی بر شما نیست. خداوند،شما را می بخشد و او مهربانترین مهربانان است.»1
ای یوسف زهرا!(سلام الله علیها)
ما نیز در حق شما، ستم ها فراوانی کرده ایم. ناسپاسی ها و قدر شناسی های ما از شمارش بیرون است.
با این حال، بر این باوریم که بزررگواری شما از کرم یوسف افزون تر است.
پس عاجزانه از شما می خواهیم در روز موعود آنگاه که به محضر مبارک شما آمدیم، ستم های ما را فراموش کنید.ناسپاسی های ما را به دل نگیرید و ما را ببخشایید.
از خداوند نیز برایمان آمرزش بخواهید.
2. برادران یوسف با متاعی اندک و ناچیز برای خرید آذوقه به بارگاه یوسف آمدند؛ متاعی که در برابر شوکت و شکوه آستان یوسف،چیزی جز شرمندگی برای برادران نداشت.
شاید آنان به متاع خود می نگریستند و گاهی نیز به جلال و جبروت یوسف می افکنند.
آن گاه از متاع ناچیز خود، شرمنده می شدند.
… یا ایها العَزیزُ مَسَّنا و أهلَنا الضُرُّ و جِئنا بِبِضاعَهٍ مُّزجاه فَأوفِ لَنا الکَیلَ وَ تَصَدَّق عَلَینا إنَّ الله یَجزی المُتَصَدقین؛ ای عزیز! ما و خاندان ما را ناراحتی فرا گرفته است ومتاع اندکی( برای خرید مواد غذایی) با خود آورده ایم. پیمانه ما را پر کن و بر ما تصدق و بخشش فرما؛ زیرا خداوند، بخشندگان را پاداش می دهد.2
با این حال، یوسف کریمانه ایشان را پذیرفت و پیمانه آنان را پر کرد.
ای یوسف زهرا!(سلام الله علیها)
ما نیز خریدار مهر شماییم،
ولی برای بار یافتن به آستان بلند شما، چیزی نداریم.
اگر هم داشته باشیم، بضاعتی است ناچیز که نگاه به آن و یادآوری آن، عرق شرمندگی بر جبینمان می نشاند.
با این حال، عاجزانه از شما می خواهیم که یوسف گونه ما را بپذیرید، کریمانه بر ما نظر کنید و پیمانه ما را پر سازید.
3. یوسف نه به تقاضای پدر، بلکه از جانب خود، پیراهنش را فرستاد تا پدر بدان شفا یابد و چشمانش بینا شود.
« اذهَبوا بِقَمیصی هَذا فَألقوهُ عَلَی وَجهِ أَبی یَأتِ بَصیراً...؛ این پیراهن مرا ببرید و بر صورت پدرم بکشید تا بینا شود»3
ای یوسف زهرا!(سلام الله علیها)
چشمان بصیرت ما به دلیل گناهان و نافرمانی ها نابینا شده اند، و اگرچنین نبودند، هیچگاه از افتخار روشن شدن به چهره دلربای شما محروم نمی گشتند. آیا چشمی که هزاران آلودگی بر آن نشسته است، شایستگی دارد که تصویر آن عزیز مَه پیکر را در آغوش بگیرد؟
پرده ای که بر دیدگان ما افتاده، آن قدر ضخیم است که دستان ما از زدودن آن ناتوانند و تنها ید بیضای شما می تواند آن را فرو افکند.
ای یوسف زهرا!(سلام الله علیها)
ما یعقوب نیستیم، اما شما از یوسف، کریم تر و بخشنده ترید.
بر دیدگان نابینای ما نظری افکنید تا شایستگی دیدار چهره زیبای شما را بیابد و از نگریستن به آن، مست و سرشار شود.
4.خشک سالی،هفت سال مصر را فرا گرفت. آن چه مصر را از گرداب بلا به ساحل امن رساند، حسن تدبیر و حکومت یوسف بر آن سامان بود.
«قالَ اجعَلنی عَلَی خَزائنِ الارضِ إنّی حَفیظٌ علیمٌ؛ (یوسف) گفت: مرا سرپرست گنجینه های سرزمین (مصر) قرار ده؛ زیرا نگهدارنده و آگاهم» 4
او بود که بر مصر حکم راند و به سرانگشت تدبیر خود، آنجا را از خشکسالی، رهایی بخشید.
ای یوسف زهرا!(سلام الله علیها)
در دل های ما، نه هفت سال که عمری است خشکسالی، حکم می راند.
در این دلهای خشکیده و تفدیده، نه گل محبتی می روید، نه شکوفه حضوری به بار می نشیند و نه شقایق وصالی می شکفد.
آنچه این دل های قحطی زده را از نعمت و خرّمی، سرشار می کند، سرانگشت تدبیر شماست. بیا و بر دلهای ما حکومت کن؛
که این دیار جز به تدبیر شما به سامان نمی رسد.
رواق منظر چشم من اشیانه توست کرم نما و فرود آ، که خانه خانه توست
5. یوسف مشتاق دیدار برادر خویش، بنیامین بود. از این رو، خود، زمینه وصال را فراهم کرد. « وَ لَمّا جَهَزَهُم بِجَهازهِم قالَ ائتُونی بِأخٍ لکُم مَّن ابیکُم … فَإن لَّم تأتونی بِهِ فلا کَیلَ لَکُم عندی ...؛ و هنگامی که یوسف بارهای آنان را آماده ساخت، گفت (بار دیگر که آمدید) آن برادری را که از پدر دارید، نزد من آورید… و اگر او را نزد من نیاورید،پیمانه ای (از غلّه) نزد من نخواهید داشت» 5
ای یوسف زهرا!(سلام الله علیها)
سرگذاردن بر گام های مبارک شما و بوسیدن آن، رؤیای شیرین ما و آرزوی دیرین ماست.
اگر به دامن وصل تو،دست ما نرسد کشیده ایم در آغوش آرزوی تو را
و این آرزو بلند است و دست نایافتنی؛ زیرا ما کجا و آستان بلند شما کجا! اما کریمان همیشه بزرگی خود را میبینند، نه خردی نیازمندان را.
اگر شما منتظرید که ما، خود، در این راه، گام نهیم و شایستگی وصال را در خویش فراهم آوریم، به یقین بدانید که ما ار پای آمدن این راه نیست.
شما یوسف گونه، کرم کنید و زمینه این وصال را فراهم آورید.
6. چون شام تار فراق به سر رسید و صبح روشن وصال دمید، یوسف رو به برادران کرد و گفت: به سوی کنعان روانه شوید و همه خاندان تان را همراه خود بیاورید.
اونیکان را ازبدان جدا نکرد و همه را به محضر خویش فراخواند .« … وَأتونی بِأهلکُم أجمعینَ؛ و همه نزدیکان خود را نزد من بیاورید»6
ای یوسف زهرا!(سلام الله علیها)
درست است که یوسف، همه خاندان برادرانش را فراخواند، ولی امام رضا(علیه السلام) نیز فرموده است: الامامُ الوالد الشَفیق؛ امام همان پدر مهربان است»7
شاید ما فرزندان نافرمانی باشیم، ولی مگر برادران یوسف چنین نبودند؟
ما نیز عاجزانه از شما می خواهیم، آنگاه که روز موعود فرا رسید، همه ما را بدون جدا کردن بدان از نیکان، با بزرگواری به بارگاه خود بپذیرید و از لطف خویش بهره مند سازید.
خدایا! می دانیم مهر اولیای تو متاع گران قدری است که آن را در هر دلی نمی نشانی؛ زیرا هر سینه ای را گنجایش آن نیست، ولی مگر فراخی سینه ها به دست تو نیست؟
با الها!
می دانیم که این گوهر درخشان تنها در صدف های پاک می روید، ولی مگر سیل رحمت تو از زدودن آلودگی های دل های ما ناتوان است؟
پروردگارا!
بسیاری خدمت گزار بارگاه اویند. آیا اگر نان خور دیگری به آنان افزوده شود، به آستان او زیانی می رسد؟
یا رب اندر کنف سایه ان سرو بلند گر من سوخته، یک دم بنشینم، چه شود؟
پروردگارا! مهر یوسف را در دل عزیز مصر و همسرش نشاندی، مهر یوسف زهرایت را نیز تو در دل ما بنشان.
عشقی دِه جان سوز که از سوز آن، جهانی بسوزد و از آن سوزش، شعله ای فراهم آید تا چراغ راه مشتاقان گردد.
*******************
1.یوسف/92
2.یوسف/88
3.همان/93
4.همان/55
5.همان/59 و 60
6.همان/93
7.احتجاج،ج2،ص422
ع. ظفرقندی، طلبه
صفحات: 1· 2
باز اراده خداوند متعال بر آن شد که حجتی را بر امّتی بعنوان راهنمایی الهی ارائه دهد. عالمی متحرّک، پر جوش متقّی و با استقامت را برای هدایت ستمگران و حق جویان بر زمین و آسمان و بر جنّ و ملائکه عنایت فرماید.
خواسته ی خالقِ جهان آفرین بر آن شد تا تعالی و تکامل انسانها را بر قدرت علمی و عملی مردی چون امام کاظم(ع) محقق گرداند.
و این بار تحقق خواسته ی الهی، پدری چون امام صادق(ع) باید زمینه ساز گردد.
و باید دامن پاک و پر ارج مادری چون حمیده وی را بستر گردد.
سال یکصدد و بیست و هشت هجری بود، پیشوای ششم شیعیان همراه همسرش حمیده از سفر حج باز می گشتند، به روستای ابواء رسیدند ، حضرت امام جعفر صادق(ع) همراه با یاران خود مشغول صرف صبحانه بودند که ناگاه فرستاده ای از طرف حمیده وارد شدو پیام او را به امام رسانید، امم تا پیام را شنید، دست از غذا کشید، بی درنگ از جا حرکت کرد و به سوی چادر زنان شتافت. دست از غذا کشیده، بی درنگ از جا حرکت کرد و به سوی چادر زنان شتافت. اصحاب و یاران حضرت صرف صبحانه را ناتمام گذاشتند و به فکر فرو رفتند که چه حادثه ی مهمی اتفاق افتاده است؟ آیا کسی از زنان همراه امام بیمار شده؟ آیا مطلبی محرمانه پیش آمده که می بایست به طور خصوصی به اطلاع حضرت برسد؟ یااینکه ….
این انتظار خیلی بدرازا نکشید. زیرا اندکی بعد در حالی که لبخند شیرینی بر لبان امام نقش بسته بود و شادی در چشمان حضرتش موج میزد به میان جمع بازگشت، و چنین فرمود:« خداوند امروز پسری به من عنایت کرد که بهترین مردم زمان خود و پیشوای آینده ی شما خواهد بود.»
بدین ترتیب از صلب پدری چون امام صادق(ع) و از رحم پاک و پر ارج مادری چون حمیده ، برترین خلق خداوند پای به عرصه ی گیتی میگذارد و جهان را به نور وجود خویش، نور باران می سازد.
« میلادش مبارک»
امام حسین(ع) دخترک کوچکی داشت که او را بسیار دوست می داشت و او نیز پدر را بسیار دوست می داشت، بعضی گفته اند نامش« رقیّه» بود، او سه ساله بود و همراه اسیران در شام به سر می برد، و زا فراق پدر، شب و روز گریه می کرد، به او می گفتند: پدرت به سفر رفته است، شبی پدر را در خواب دید، وقتی که از خواب بیدار شد، بی تابی شدید کرد و گفت:« پدرم را بیاورید، نور چشمم را می خواهم».
اهل بیت(ع) هر چه او را نوازش دادند تا آرام شود، آرام نگرفت و آنچنان با سوز می گریست، که همه ی اهل بیت(ع) به گریه افتادند، به صورتشان می زدند و خاک ب سر می ریختند، و موهای خود را پریشان می کردند، یزید صدای گریه آنها را شنید، گفت: چه خبر است؟ جریان را به او گفتند، گفت: « سر پدرش را برای او ببرید و جلو او بگذارید تا آؤام شود».
سر بریده ی امام حسین(ع) را در میان طبقی گذاشتند و روی آن را با حوله ای پوشاندند، و نزد رقیه آوردند و در جلو او گذاشتند.
رقیه گفت: این چیست؟ من پدرم را می خواهم، غذا نمی خواهم.
گفتند: پدر تو در همین جاست.
رقیه، حوله را برداشت، ناگهان سر بریده ای را دید، گفت: این سر کیست؟
گفتند: سر پدرت می باشد.
سر را برداشت و به سینه اش چسبانید و می گریست و چنین می گفت:
یا ابتاُ! مَن ذَا الَّذی خَضَبَکَ بِدِمائک؟
یا ابتاهُ! مَن ذا الَّذی قَطَعَ وَ ریدَیک؟
یا ابتاهُ! مَن ذا الذّی اَیتَمَنیِ عَلی صِغَرِ سنّی؟
یا ابتاهُ! مَن للیَتیمَهِ حَتّی تَکبُرَ…؟
یا ابتاهُ! لَیتَنی تَوَسَّدتُ التُّرابَ وَ لا اَری شَیبَکَ مُخصباً بِالدِّماءِ.
یعنی:
« ای بابا جان! چه کسی تو را به خونت رنگین کرده؟
بابا جان! چه کسی رگهای گردنت را برید؟
بابا جان! چه کسی مرا در کودکی یتیم کرد؟
بابا جان! دختر بی بابا به که پناه ببرد تا بزرگ شود؟
بابا جان! کاش نابینا بودم( و این منظره را نمی دیدم)
بابا جان! کاش خاک را بالش زیر سر قرار می دادم، ولی محاسن تو را خضاب شده به خون نمی دیدم».
وقتی او را حرکت دادند، دریافتند که جان به جانان سپرده.
یزید دستور داد، پیکر پاک رقیه را غسل دادند و کفن نموده و به خاک سپردند.
بعضی گفته اند: هنگام بیرون آمدن از شام، زینب(س) و همراهان بیاد رقیه افتادند، زینب(س) به زنهای شام که به بدرقه ی آنها آمده بودند، فرمود:« ما از میان شما می رویم ولی یک دختر خردسال را در میان شما گذاشتیم، او در این شهر غریب است، است، کنار قبر او بروید و او را فراموش نکنید».
زینب (ع) و همراهان تا دیوارهای شام دیده می شد بیاد رقیه اشک ریختند، آن دخترک ستمدیده که هنگام آمدن به شام بلبل اهلبیت(ع) بود و همواره سراغ بابا را می گرفت، ولی اکنون خاموش شده و در میان کاروان نیست.
آری کاروان حسینی با صدها رنج و اندوه، و صدها خاطرات ناگوار و غمبار، از شام بیرون آدپمدند، و به سوی مدینه رهسپار شدند، و در حالی که بار سنگین مصائب، کمرشان را خم کرده بود، به راه ادامه دادند.
سوگنامه آل محمد(ص)،محمد اشتهاردی،ص490
شهید مفتح، «فاتح» دانشگاه به روی فیضیه بود.
شهید مفتح،دریچه قلب دانشجو را به روی علوم حوزوی «فتح» کرد.
با تدرس در دانشگاه، نشای مکتب را در مزرعه ی دانشگاه« افتتاح» کرد.
در روزگاری که فاتحان دروازه ی غرب و شرق به روی « مملکت امام زمان» مغرورانه « فاتحه ی» اسلام را می خواندند، شهید مفتح، « مفاتیح» ایمان و عقیده را در دست گرفت تا با «فتوحات» معنوی، به « فتح الفتوح» بزرگی دست یابد، … پیش پای دین و فرا روی مکتب!…
شهید مفتح، در روزگاری که غرب، نغمه ی جدایی«دین» و «دانش» را سر می داد، پل رابط بین محافل دینی و مجامع علمی بود.
شهید مفتح، خرمن خرمن، دانشی را که در حوزه از علوم اهل بیت (علیهم السلام) و معارف قرآن اموخته بود، به عنوان رسالت و مسئولیتی خدایی، به محافل علمی و دانشجویی منتقل می کرد و ان را از محدوده ی حوزه به گستره ی جامعه منتشر می کرد.
وحدت حوزه و دانشگاه، سیراب شدن دین و دانش از چشمه ی همدلی است.
پیوند حوزه و دانشگاه، سیراب شدن دین و دانش و تعهّد و تخصّص را به بار می آورد. در سایه ی این پیوند، جامعه از دانش بی دین و تمدّن بی اخلاق و رفاه بی معنویّت و فرهنگ بدون مکتب و زندگی جدا از خدا نجات می یابد.
وحدت حوزه و دانشگاه، تجسّم « عینیّت دیانت و سیاست» است.
قطعات،جواد محدثی، ص110
هر ساله مسابقه المپیاد علمی در مدرسه علمیه کوثر برگزار می شود و در این مسابقات برخی طلاب حائز رتبه شده اند و به مرحله کشوری راه یافتند و در این مرحله نیز بالاترین رتبه را نیز کسب کرده اند. به حول و قوه الهی امسال نیز این مسابقات در تاریخ 23/9/91 با تعداد 28 نفر شرکت کننده در ساعت 10 الی11 صبح در پایه های دوم- سوم - چهارم و پنجم برگزار گردید .
کاروان مصیبت دیده حسین(علیه السلام) بر دروازه ایستاده تا شهری مهیای پای کوبی شوند!!! زنان و دختران هاشمی می خواستند از دوارزه خلوت وارد شام شوند، نگاه های نامحرم آزارشان می داد، شمر اما « جیران» را برای ورودشان برگزید، شلوغ ترین دروازه شهر و دورترین آنها از دارالعماره…
تیر نگاه ها همچنان کشنده است کاروان پشت دروازه به انتظار ایستاده زنی خود را به ایشان می رساند و از اسرا می پرسد، نامش حمیده است، کنیزی از طایفه بنی هاشم از نام و نشان زنی سیه چرده در میان اسرا می پرسد،« زینبم، دختر علی بن ابی طالب» کنیز از شیدن این نام بر خود می لرزد بی هوش بر زمین می افتد پسرش شیون کنان می دود تا از زمین بلندش کند، حمیده انگار سال هاست که مرده است.
پیرمردی خود را به زینت عابدان نزدیک می کند، «خدا را هزار مرتبه شکر که شما را به هلاکت رساند و شهر ها را از شر شما در امان نگاه داشت، سجاد که حالا لوای امامت بر دوش دارد به پرسش می آید، که ای شیخ ! آیا هرگز قرآن خواندی؟! آیا این آیه را شنیده ای که« من از شما اجری نمی خواهم مگر محبت در حق نزدیکانم!؟» «هیچ می دانی ماییم آن خویشان و ماییم آن نزدیکان؟!» پیرمرد بر خود می لرزد، عصا از دستش می افتد.
امام می گوید آیا این آیه را خوانده ای که «خدا خواست هر نوع پلیدی را از اهل بیت زدوده و ایشان را پاک و مطهر گرداند»؟! « هیچ می دانی ماییم آن خاندانی که خدا پاک و مطهرمان گردانیده است»؟! پیرمرد به پهنای صورت اشک می ریزد سر بر دامن امام می گذارد و از صمیم جان توبه می کند، انگار از کابوسی دهشتناک بیدار شده است، چون مجنونین فریاد می کشد :« آی مردم! فریب خورده ایم. اینان دشمنان خدا نیستند که شیفتگان اویند. اینان بدعت گذاران در دین نیستند که نزدیک ترین نزدیکان به پیامبرند. آی مردم! آن پیامبری که در اذان ها شهادت به رسالتش می دهیم، جد این هاست، توبه کنید، انابه کنید، برگردید» صدای پیرمرد میان ضربات شمشیر نامسلمانانی، ساکت می شود. مردم وحشت زده پراکنده می شوند. کسی یادش نمی ماند آخرین کلمات پیرمرد چه بود…
وجیهه محمد طاهری
عاشورای حسینی،کتاب سرخی بود که «تفسیر ناب» آن از زبان امام سجّاد تراوید. او با اسارت خویش، ازادی را تفسیر کرد و با خطبه هایش سرود بیداری خواند.
امام سجاد(علیه السلام) بازمانده ی آن روز سرخ بود و شاهد آن عصر فاجعه و قساوت.
«صحیفه سجادیه» اش، ناب ترین دعاهای عارفانه را در بر دارد.
هنوز هم ترنم عاشقانه ی این « زبور ال محمد» بر زبان اهل دل است. زمان پر از زمزمه های سجادی است.
امام سجاد (علیه السلام) پاسدار « وحی نبوی» و «خط علوی» و « شور حسینی» بود.
در عصر « نتوانستن» ها، جامعه را به « قدرت دعا»توجه داد.
نیایش، سلاح او در مبارزه ی فرهنگی و سنگر او در دفاع از حق اهل بیت بود.
او که در برابر خدا، «سجاد» بود، هرگز در برابر ظالمان، سر تسلیم فرود نیاورد و چهره بر درگاه ارباب نسود.
بندی که بر دست و پایش بود، نشانه ی «آزادی در اسارت» بود و خطبه ای که در کوفه و شام خواند، جلوه ی مکرر فصاحت علوی در کلام زین العابدین بود.
قطعات،جواد محدثی، ص 22
<< 1 ... 242 243 244 245 246 247 ...248 ...249 250 251 ...252 253 >>