به نام (زن) …به کام سیاست
گاهی دلم برای قدیم تنگ می شود. قدیم که می گویم یعنی به اندازه ی ده ها برابر سن و سالم.روزگاری که اصلا ندیدمش. همان زمان ها که مجنونش مجنون بود و لیلایش لیلا. نازهایی به قاعده و نیازهایی به اندازه.عشق هایی به غایت تمیز و شسته و رفته.
آن قدر تمیز که پدر ، مادرهامان از همان دوران ِ آبْ بابای مدرسه با خیال راحت اجازه می دادند روزمان را با خواندن عشق های تاریخی اشان شب کنیم و شبمان را روز.
آن زمان ها که (زن) این ناموس خدا حرمت داشت و پرده نشین هم اگر بود هزاران مرد شاعرش شده بودند و شیدایش.
واقعا جای دلتنگی هم دارد آن قدیم تر ها.
آن قدیم تر ها که شاعران برای وصف یک تار موی (زن) به صف میشدند و بی چشم داشت صله ی شاهانه حتی اگر دختر سائل آبادی بود، شاعر درباری اش می شدند و از قِبَل وصف خال لبش، نامی و نامدار برای به دست آوردنش باید هزاران بار خنجر ابروانش را به دل می کشیدند و از تیزی ناوک مژگانش خون دل ها می خوردند.
اینک اما…
اینک اما چه به روز (زن)آورده اند؟
چه به روزش آمده که مدام شعار زر ورق کشیده تقدیمش می کنند؟
و مرد عیاش شهره ی شهر به خودش اجازه می دهد برای حضّ نگاه هرزه و نفس وامانده ی خویش، عَلم آزادی او را بردارد؛ و حتی این حق را برای خود قائل می شود که به دفاع از غریزه ی سرکش خویش خر لگدش را به شکم همین (زن) بکوبد !
چه به روزش آورده اند که قماربازان سیاست برای بُردشان روی رأی او شرط می بندند و مدام حقوق زن را عربده می کشند و به محض گذشتن خر حزب شان از پل، نه (زنی) می ماند و نه کشکی!
چه به روزش آمده که خودش نُقل مجالس شده و تن پوشش نَقل محافل و زیبائی اش مایه ی زیبایی چهره ی شهر؟!
سلفی عشق های مجازی!
عشق هایی بی قاعده. بی در و پیکر . بی صداقت. به غایت مبتذل . به غایت منفور.آن قدر منفور که نه احساسات درش پیداست و نه حتی شاعرانگی و نه حتی تر انسانیت.
و بازی کثیف سیاست. تا شعار حقوق (زن) سبیل چخماقی اشان را چرب می کند شعار می دهند و رأی جمع می کنند و وقتی (زن) برایشان صرف نداشته باشد شلیک گلوله و تهمت ناروا و خلاص.
و کثیف تر بازی زنانی که مع الاسف خود در جرگه ی نسوانند و عربده ی آنان در دفاع از حقوق زنان بلند تر از هر مردی است و به گاه زخمه بر تن زنان، برای چند صباح شهرت و مکنت، لال تر از هر لالی اند و کور تر از هر کور.
آری باید برای حفظ حرمت (زن) دلتنگ بود.
که قدیم ترها خَبطی هم اگر بود عیّار گونه، ندید می گرفتند و امروز برای نجات خودشان و هم حزبی هاشان خبط را به پای ضعیفه که نه به پای جنازه اش می بندند. و اف بر این همه وقاحت.اف.
معصومه رمضانی
ماتیک نزده بودی…
کربلایی احمد می گفت : برای رفتن به جبهه همه چیز آماده بود. شناسنامه ام را دست کاری کرده بودم و رضایت نامه ی پدر را جعل. مسئول اعزام بهم گفته بود: باید تا ساعت هشت خودم را به پایگاه برسانم.
همه چیز مهیا بود.اما چطور باید از جلوی چشم پدر دور می شدم؟ او هرگز راضی نمی شد . بعد من کسی کمک حالش نبود تا گوسفندها را به چَرا ببرد.
من و خواهرم برای آوردن آب از تپه بالا نوبت گذاشته بودیم و آن روز هم نوبت من بود.
فکری به ذهنم رسید.
اگر می رفتم تپه بالا دیر می شد.
خودم را زدم به کمر درد و این طوری خواهرم را دک کردم .
او رفت تا به جای من آب بیاورد. بعد هم رفتم نزد پدرم و گفتم: آبجی کمر درد گرفته امروز من آب می آورم. او گوسفندها را به چرا ببرد تا من برگردم؟
پدرم قبول کرد.
من هم دویدم و لباس هایم را در آوردم و در بقچه ای پیچیدم و لباس های خواهرم را به تن کردم .
با بدبختی از مقابل چشمان پدر دور شدم. خوب که از دید رس او خارج شدم لباسهای خودم را پوشیدم و گَله را سپردم به مش حسن و راهی شدم.
دو ماهی بود که در منطقه بودم و از حال و روز خانواده بی اطلاع. روزی با سر و صدای بچه های مقرمان از خواب بیدار شدم.همه می آمدند و متحیرانه می گفتند: پدر بنی صدر آمده منطقه!!
گفتم: یعنی چه؟
گفتند : نمی دانیم، از صبح پیرمردی آمده و می گوید من پدر بنی صدرم بگویید پسرم بیاید.
تعجب کردم. راهی شدم ببینم چه خبر است. پدرم بود.
تا چشمش به من افتاد گفت: ای چموشِ بنی صدر.حالا با لباس زنانه فرار می کنی؟ ها ؟ ماتیک برایت آورده ام.
پسر!بدون سرخاب سفیداب که نمی شود.
منِ دلتنگ اما فقط توانستم خودم را در آغوشش بیاندازم.فقط همین.
به قلم دوست خوبم معصومه رمضانی ، برای مطالعه کتابهای قبل از چاپ با همراه باشید به آدرس زیر http://eitaa.com/joinchat/2280783888Cc8031724bb
از مجموعه خاطرات شهید مدافع حرم سید رضابطحایی و خانواده شهیدش برگرفته از دست نوشته های شهید والا مقام مصطفی صدر زاده
بسیجی یعنی….
با رفتن سید من هم سال 87 کامل از حوزه بیرون آمدم و بعد از چند سال که از عزیمت سید به نجف می گذشت و از ایشان خبری نداشتم یک روز گوشیم زنگ خورد. باورکردنی نبود .
سید رضا بود. پرسیدم :کجایید؟فقط بگویید کجایید تا بیایم .
برای دیدنشان رفتم قم. خیلی نورانی شده بود با دیدن سید باز هم در دلم جرقه ی بازگشت به حوزه زده شد.
وقتی دیدم می خواهد برای مدتی در ایران بماند و از محضر آیت الله امجد استفاده کند از ایشان خواهش کردم که نزدشان درس بخوانم.
خیلی از دستم شاکی شد که چرا حوزه را ترک کرده ام آخر از همان سال اول طلبگی تذکر داده بود که باید درس بخوانیم.
گفتم: در بسیج فعالیت می کنم. نوجوان های پایگاه خیلی از اوقاتم را گرفته اند. تعدادشان به دو هزار نفر می رسد و سرم خیلی شلوغ است.
سید با دست زد روی شانه ام و گفت: آقا مصطفی ما نباید فقط بسیجی باشیم، باید بسیج آفرین باشیم و اول خودمان را درست کنیم و بعد بسیجیان را. ولی کو گوش شنوا؟!
بعد هم با ناراحتی ادامه داد: شما بسیجی ها چرا درس نمی خوانید؟
خیلی از دست خودم ناراحت شدم ، با تنبلی ام به آبروی بقیه ی بسیجی ها هم لطمه زده بودم ،در حالی که این طور نبود و در پایگاه ما از استاد دانشگاه تربیت شده بود تا دکترای انرژی اتمی ، من خودم تنبلی کرده بودم و برای درس خواندن برنامه ریزی نکرده بودم و این ربطی به بسیج نداشت.
سید بعد حضورش در ایران برای امر تبیلغ به یک شرکت مهندسی دعوت شد.وقتی هم که دید شرکت تهران است و نزدیک حاج آقا امجد قبول کرد. اسم شرکت (موج پویا) بود. یک اتاق به سید داده بودند و آنجا مبلغ و امام جماعت شده بود.
اولین بار که آدرس را گرفتم تا نزد سید بروم تصمیم گرفته بودم که جدی جدی طلبه بشوم . ورود به آن شرکت برایم شگفتی ها داشت. اسمش شرکت بود اما در واقع یک پایگاه بسیج درست و حسابی بود که همه ی اعضا مهندس بودند و کارشان طراحی . خیلی ذوق کرده بودم ، از اینکه سید با بسیجیان با سواد و کار درست هم دیدن داشته و فقط من را ندیده خوشحال بودم.
مهندسین بسیجی که بالای اتاق کارشان با خط درشت نوشته بودند: «بسیجی یعنی به کار گرفتن تمام توان برای حفظ انقلاب اسلامی.» بعضی از آنها چفیه روی شانه انداخته و با شلوار پلنگی پشت کامپیوتر نشسته بودند. همه هم اهل شوخی و خنده .
مدیر شرکت می گفت: تا حالا چند بار از آمریکا و کشورهای اروپایی برای این دلاورها پیشنهاد کار با حقوق و دستمزد عالی و خانه و امکانات شده ولی ایشان به سینه ی همه ی این پیشنهادها دست رد زده اند .
سید رضا هم می گفت :اینان حتی علوم حوزوی اشان از من بیشتر است. بعضی از آنها تسلط خیلی بالایی روی تفسیر آیات دارند و در بحث با یکی از آنها کم آورده است. خیلی خوشحال بودم از اینکه این نیروهای بسیجی آبروی ریخته مرا جمع کرده اند. خلاصه من هر روز از شهریار به تهران می آمدم و پای درس استاد زانوی تلمذ می زدم و هر روز به غیر از دروس نظری ، نکات اخلاقی تازه ای از رفتار عملی سید یاد می گرفتم و ایشان گاهی هم نکاتی را به خود من گوشزد می کردند.
مثلا:
عادت داشتم موقع حرف زدن مدام قسم بخورم.
یک بار سید با عصبانیت گفت: هیچ وقت برای اثبات حرفت قسم نخور،حرفت را بزن !خواستند باور کنند ،خواستند باور نکنند.
یا یک مرتبه خودکاری کنارم بود و می خواستم با آن مطلبی بنویسم، سید گفت :قبلش باید از صاحب آن اجازه بگیری؛ و بعد توضیح داد که حتی چیزهای کوچک هم در قیامت حساب و کتاب دارند و باید مراقب رفتار خود باشیم.خودش هم خیلی اهل مراقبت بود.
از نمونه رفتارهای عملی اشان این بود که همیشه از کنار هر فقیری رد می شدند به او پول می دادند حتی اگر آن شخص به زعم ما دروغگو بود و کلّاش. سید رضا معتقد بود اگر کسی از ما کمک خواست و رسیدگی نکردیم قساوت قلب می گیریم.
به راستی که سید مرد عمل بود و گوشه گوشه ی رفتار و سکناتش یک نکته از هزار درس نظری کتب حوزه .
نوشته شده به قلم دوست خوبم معصومه رمضانی ، این کتاب در حال نگارش است و هنوز به چاپ نرسیده است عزیزانی که علاقمند به خواندن این کتاب ارزنده (قبل از چاپ) هستند با ما در پیام رسان ایتا به آدرس زیر همراه باشند
در آغوش موکب
اسلام را محرم و صفر زنده نگه داشت ،آری، اما دنیا و مافیها زنده است به نام تو حسین(ع) و اصلا چیست که هُرم نفس هایت بدان خورده باشد و جان نگرفته باشد؟!
و چه بسیارند مردگانی که بدون تو و بدون نامت در وهم زندگانی اند ؛جهل مرکبی مدام.
نامت، محرم و صفرت، تربت شفا بخشت، اشک های زلال روضه خانه ات، همه و همه برای بذل حیات به کالبد مرده ی عالم در جریان بودند و تو گویی کافی ندانستی این همه را که دست به کار شدی و موکب را عَلَم کردی .
کافی است نسیمی از نفس قدسی ات به ذره ای از کائنات برسد تا خودش بشود منبع فیض ، بشود منبع نور.
وه که موکب های مسیر اربعین با شمیم یادت چه جانی گرفته اند و چه جان بخش شده اند حسین(ع)!
خاک پای زائرت،داغی دیگ های پشت سر هم و بخار سماورهای پر جوش و خروشت ، عرق سینه زنت ، سیاهی بیرق هایت و نام زیبایت یکی پس از دیگری جان داد به موکب و حالا او هم برای خودش اسمی دارد و رسمی و جان بخشیدنی.
اسمش خدمت است و رسمش عاشقی و این یعنی جان گرفتن باب جدیدی در فرهنگ یک ملت.
چه کسی فکرش را می کرد اینجا… نه در سفر اربعین و نه در اربعین صفر که در شب میلادت و در دل شعبان موکب بزنیم؟
به راستی که می توان گفت غذای هیئت و موکب و اشک و تربت و محرم و صفرت همه و همه با هم زندگی بخشند ولو در شعبان ولو در ربیع .
کاش قدر بدانیم این باب جدید را که به رویمان گشوده ای.
وجود موکب و موکب داری در تمام طول سال یعنی مهر و صفا و صمیمیت مردم در پهنه ی آن سال.
یعنی ستاد بحرانی جدید زیر نگاه رحمانی تو.
حیف که جهان نه تو را شناخت و نه راستش ما را.
ما که زنده ایم به نام تو .
و این زنده گی حاصلش یک دلی است و یک رنگی ، اخوت است و برادری و برابری.
بیش باد …آری …بیش باد این فرهنگ و این همه محبت زیر خیمه و خرگاهت.
حزب الله قدر دان است نه فقط تو را، که فرهنگ باب شده ی موکب هایت را.
هلا بیکم یا زوار …هلا بیکم.
آری صدا همان صداست ، زیر بیرق حسین (ع) همه رنگ و بوی محبت خواهند گرفت و تو باید اینک پلدختر و اهواز و خوزستان باشی و گلستان و آق قلا ،تا فهم کنی حیات را در آغوش هر موکب.
معصومه رمضانی
بنده طلب کار
گاهی بنده ی طلب کاری می شوم .
سر شکوه ام که باز می شود نگاه به خدایی او و عبد بودن خویش نمی کنم.
اصلا عبد سرکشی شده ام .مدام گلایه،مدام شکوه،مدام خواهش.
این روزها که دیگر بدتر از همیشه. نمیدانم ، شاید هم حق با من باشد!
اینکه از او بخواهم دستی بر عقلم بکشد و بزرگم کند و نگاه به معاصی ام نکند، زیاده خواهی است؟
اینکه می گویم مگر قرار نیست بعد از ظهورِ آخرین منجی ات عقل بشر تکامل یابد و زنان در خانه نشسته اعماق قرآن را درک کنند،خب حالا چه می شود ذره ای از آن را قبل ظهور ارزانی ام کنی، تمنای زیادی است؟خب بنده ی عجولی هستم من،از کجا معلوم تا آن موقع زنده باشم؟!
بد است می خواهم تا دستم از دار دنیا کوتاه نشده قدری آیات قرآنش را درک کنم؟
چقدر باید بدوم،کار منزل و فرزندان کم است که حال دنبال اساتید و مفسرین هم باید دوید؟!
نمی خواهم که مرا عالمه ای بدون معلم سازد، فقط کمی معرفت می خواهم و درک.همین.زیاد است؟
خدایا! در بارگاه رحمتت این زیاد است؟
همه اش که نباید نگاه به خوبانت کنی.قدری گناهکاران را دریاب، البته با لطف خاصه ی رحیمیه خویش.و الّا صبح تا شب غرقه ی الطاف رحمانی ات که هستیم.
بچشان به من عاصی آنچه را می نوشانی به خوبانت تا کارم رو به راه شود ،درست شود.
اگر نه که یک عمر این بودم و بعد از این هم همین.
شکایت دارم.شکایت دارم.شکایت دارم.
اصلا چرا باید امام حسین منزل به منزل برود دنبال یار و آخرش حر به تور عشقش گرفتار آید و کسی دنبال من نمی آید؟
من که اینجا نشسته ام و می گویم مرا ببرید!
چرا دستانم همیشه خالی است؟
چرا جوابم را نمی دهی خدا!من که بند بند وجودم ذوب شد در در به دری و در تمنا پس چرا نمی بری ؟
چرا نمی کِشی؟
چرا نمی کُشی؟
به راستی چقدر سرکش شده ام ؟
چقدر بی خود شده ام. رسم بندگی چشم گفتن بود نه فریاد، نه شکوه.
امان از من ، بمیرد این من ، بی خود از خویش شود این من ، که هر چه هست زیر سر همین من هاست.
واقعا بنده ی به درد نخور و زیاده خواهی شده ام.اصلا مرا چه به تمنا با این بار گناه؟ اصلا….
معصومه رمضانی
آتش به اختیار
ما حامیان دین و جان بر کفان یاریم
ثابت قدم در این راه،چون سرو استواریم
از مکر های دشمن هرگز نمی هراسیم
همواره با بصیرت،همواره هوشیاریم
ترسی به دل نداریم از های و هوی شیطان
ما پیروان حیدر،ما مرد کار و زاریم
بی عزت و شرافت، ما آب و نان نخواهیم
ننگ است سرسپردن ،ما کوه اقتداریم
ما آزموده هستیم،بر عهد خود نشستیم
عاشق تر از همیشه هستیم و جان نثاریم
آماده ی جهادیم تا مرگ تا شهادت
ما افسران این جنگ، آتش به اختیاریم
محدثه شفاعت
آنها تروریست نیستند
چقدر مهربان بود
چه دل مهرانی داشت
خواست تا آنان را از بند دنیا برهاند
خواست تا دیگر چیزی آزارشان ندهد
خواست تا …
اصلا قصدش تهاجم نبود
فقط دلتنگ شده بود ..
دلش تنگ بود که چرا با وجود آنها ، وحشی گری کم شده …
خواست تا نشان دهد هنوز غرب وحشیِ جنایتکار در اوج است ..
خونشان را که ریخت خیالش راحت شد اصلا دیگر ناراحتی نداشت چون حضور در مسجد تمام ناراحتی هایش را هم گرفت و حالا با آرامش بیشتر می توانست به زندگی پر توحش خود ادامه دهد .
نه تنها او بلکه همه غربی ها مهربانند، آنها میخندند ، می رقصند ، خوش می گذرانند .
در دنیاشان زن و مرد آزاد است
آنها مهربانند..
حالا با ریختن چند قطره خون ، که کسی تروریست نمی شود فقط کمی روحش کدر می شود که آن هم با دعای کشیش و نهایتا اسقف اعظم درست می شود.
و در نهایت این ما هستیم ، مسلمانانِ تروریست که باید این همه مهربانی ها را خوب ببینیم و خوب ببینیم که آنها مهربانانی خیرخواه هستند که هر کاری می کنند به نفع خود ماست. حتی اگر ما را بکشند …
متین
بیاحترامی به زنان در دیوارنگاره میدان ولیعصر؟!
روزنامه آرمان نوشت: انتشار تصویر دیوارنگاره جدید میدان ولیعصر تهران بازهم خبرساز شد. گویی برخی موضوعات قرار نیست دچار تغییر شود بلکه همان اعتقاد از نقشی به نقش دیگر منتقل میشود.
دیوارنگاری مدتهاست که در پایتخت باب شده و هدف آن در درجه نخست روحیهبخشی به جامعه است و پیامی را هم منتقل میکند اما برخی اوقات اعتقادات گروهی خاص در این دیوارنگاریها مشهود است.
دیوارنگاره جدی میدان ولیعصر طرحی که به نام گرامیداشت روز زن است و نشان از حضور یک زن در منزل در حال سامان دادن به وضعیت 3 فرزندش دارد.
برداشتی که این طرح میشود چنین است که وظیفه زن تنها در تربیت فرزندانش خلاصه میشود و بس.
در صورتی که همگان بر این اعتقاد هستند در دنیای امروز و ویژگیهای اقتصادی و فرهنگی کشور نمیتوان زن را تنها در چارچوب خانه و در حال تربیت فرزند به تصویر کشید.
زن ایرانی نشان داده که توانایی بالایی در ایجاد توازن میان امور منزل و تربیت فرزندان با فعالیتهای خارج از منزل دارد و تاکید دیوارنگاره جدید میدان ولیعصر تهران بر نادیده گرفتن نقش زنان قابل تامل است!
دیوارنگاره ای خالی از همه چیز جز حس زیبای مادری
تا اعتراضات به دیوار نگاره ی میدان ولی عصر بالا گرفت عده ای هم فریاد وا اسلامایشان بالا رفت که چه نشسته اید؟!
ایده ی (رابرت مرداک) و از بین بردن تقدس مقام (مادر) عملی شده و یک سری دارند به این دیوارنگاره اعتراض می کنند.
عججججب!
خلط مبحث ،خلط مبحث که می گویند یعنی همین.
اینکه ایده ی (رابرت مرداک) تنزل مقام مادری است یک بحث است و اینکه عده ای می گویند زن فقط—دقت شود."فقط"— در مادری و فرزند آوری و تربیت فرزند، خلاصه نمی شود، بحثی دیگر.
اگر دعوا سر این باشد که چرا زن باید مادر باشد؟
چه کسی گفته تربیت نسل کار اوست؟
دنیا را بچسب و عشق و حالش را بچه داری دیگر چیست؟
آری .این نظر، خلاف طبیعت زن ،شرع و عرف است و همان ایده ی جناب مرداک.
اما اگر دعوا سر این باشد که زن را ابعادی دیگر هم هست، چه؟!
باز هم بد گفته اند؟!!
بلاتشبیه بلاتشبیه شما فرض کنید این تصویرِ —از ساحت حضرت صدیقه ی کبری(س) عذر می خواهم—حضرت زهرا(سلام الله علیها)است.
خب آنوقت دادمان بالا نمی رفت که چرا علمش را،
جهادش را ،آن پرستاری هایش را ، ام ابیها بودنش را و مهمتر از همه دفاع از ولی اش را نشان نداده اند ؟
داد می زدیم یا خیر؟
این دادها نه برای تنزل مقام ایشان است .
خیر. برای این است که چرا همه ی ابعاد حضرت را نشان نداده اید؟
همه ی توش و توانش را.قدرت لایزالش را!
زنان امروز هم همین طورند.
خبرنگاری که خار چشمان آمریکاست.(مرضیه هاشمی)، اساتید فرهیخته ی دانشگاه ها. نرگس کلباسی ، خانمی که با مدرک دکترایش برگشت به ایران، ورزشکاران و هزاران زن فرهیخته ی دیگر این مملکت ، کجای این تصویرند؟! بله!دعوایی هم اگر هست سر کلمه ی (فقط) است.
زن “فقط” مادر نیست. هر چند قبول داریم مهمترین ، اصلی ترین ، فطری ترین ، شایسته ترین ، زیباترین و آرامش بخش ترین وظیفه اش مادری است.( معصومه رمضانی )
صحبت های فاطمه معتمد آریا در افتتاحیه جشنواره فجر
در آغاز بزرگداشت فاطمه معتمدآریا، مجری این شبکه بر صفحه تلویزیون ظاهر شد و ارتباط مستقیم مخاطبان با پردیس تئاتر تهران که محل برگزاری این مراسم بود، برای دقایقی قطع شد.
متن کامل سخنان فاطمه معتمدآریا روی صحنه آیین بزرگداشتش، به این شرح است:
«خوشحالم که به عنوان یک زن میتوانم گوشهای از احساسات انسانی مادرانه و خواهرانهام را با سینما، تنها وسیلهای که بلدم، به همه مردم ابراز کنم. باید بگویم خیلی سخت بود که بپذیرم اینجا باشم.
نمیخواهم بگویم از چیزی دلخورم، چون اینجا جشن است. نمیخواهم بگویم جای خیلی از کسانی را که نیستند، خالی میکنم؛ مثل بیضایی و دیگر کسانی که سهم زیادی در هنر این مملکت دارند.
بزرگترین خوشحالی امشب، برایم این است که خانواده عزیز سینما اینجا جمع هستند و من سهم کوچکی دارم؛ همکارانی که به دلیل دوستیها و تلاشهای بی دریغشان به عنوان مهمترین هنر مردمی این دوران به آن چنگ زدهایم. همه انتقادها از همه سو به سینما است، برای اینکه گوهر دست نیافتنی است و همه آن را میخواهند.
هر کسی از هر نقطهای که بتواند، پیکان تیز انتقاداتش را به طرف ما میآورد ولی ما یک خانواده دوست داشتنی محترم و معتقد به همه ارزشها هستیم. صنعت و هنر سینمای ما تنها چیزی است که بزرگترین سفیر فرهنگ سرزمینمان در همه جای جهان است؛ این است دلیل حملات گسترده به سینمای ایران. من دلخور نیستم که هرجا که رفتم، در طی این ۴۰ سال، توقف برایم ایجاد کردند، این توقف باعث شده است جهش بزرگتری داشته باشم، برای اینکه بگویم زن ارزش والاتری دارد، برای اینکه بتوانیم متوقفش کنیم. در این مدت، از طرف همه اهالی سینما حمایت شدم، نه کسانی که بر مسندی بودند. از همکارانم در خانه سینما که همه حقوق صنفی سینماگران را نگه میدارند، تشکر میکنم»۱
♦♦♦
چه باید می شدید که نشدید؟
چقدر بدبخت است این خانم مرضیه هاشمی!بیچاره مهد تمدن و عزت و آزادی را رها کرده آمده ایران!که چه؟
مگر نمی داند اینجا چهل سال هم که بدود باز لابد روحانیون و خانواده ی شهدا و بدتر از همه سپاه مانع پیشرفتش می شوند؟
نمونه ی اعلایش همین خانم معتمدآریای خودمان!
بیچاره نه تنها نمی تواند ساپورت گل گلی و شلوارک پا کند و روسری از سر بردارد و شوآف بدهد ،هنوز هم که هنوز است بعد چهل سال آبرو و اعتبار جمع کردن از قِبَل سینمای ایران و انقلاب نتوانسته جنیفر لوپز درونش را به منصه ی ظهور برساند.
بابا شما حیفید!
حداقل از خانم معتمد آریا عبرت می گرفتید و به ایران بر نمی گشتید. اینجا عده ای باعث توقفش نشده بودند به جان خودش الان جوایز اسکار را یک تنه درو کرده بود.حالا بماند که قول داده با موانع بجنگد و خدا بخواهد در جشنواره بعد هالیوود حتما حتما جای اِمااستون را می گیرد. حیف شدید خانم هاشمی حیف!می ماندید همان جا،ارباب و اصحاب رسانه و مردم آزاده ی دنیا هم حتما بیخود برای آزادی اتان تلاش کردند.۲
۱_ خبر آنلاین
۲_معصومه رمضانی
ترس از چادر
یک رژیم از تو و از چادر تو ترسیدند. چه خوب که پای انقلاب خمینی(ره) هم طایفه ی سیه چهره های منور القلب نشسته اند.
فرزندان طایفه ی بلال حبشی و جَوْن بن حُوَی ها.
اصلا مگر می شود راهت راه رسول الله (ص) باشد و از هر طایفه ای در رکابت نباشند؟
آری در مکتب خمینی(ره) هم رنگ چهره مهم نبوده و نیست.
که این مکتب هم ادواردو آنیلی ِ بور را شیفته ی خود کرده است و هم ملانی فرانکلینِ سیه چهره را.
مهدی آنیلی و مرضیه هاشمی هر دو بعد تشرفشان به اسلام و تشیع،عزیزان این انقلابند و نظام آپارتاید جهان غربْ عقب مانده تر از فهم این مهم .
چه فهمی؟!
وقتی اینقدر زبون و بیچاره شده اند که زور بازویشان را با بستن غل و زنجیر به دست یک ((زن)) به رخ جهانیان می کشند.
داستانِ اسارت و غل و زنجیر خانم هاشمی همان اسارت بنی هاشم است و کینه ،کینه ی اسلام و باز مغلوب و شکست خورده، ابر قدرتی که از ((زن)) مسلمان و چادرش ترسید.
معصومه رمضانی