شعری که مقام معظم رهبری خطاب به شهدا خواندند و گریه کردند؛
ما سینه زدیم و بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند ۱
خطاب به آقا درجواب شعری که خواندند:
از اشک شما ارض و سما باریدند
بر آه شما انس و ملک نالیدند
گفتند همه “فدای اشکت آقا”
تصویر شما را شهدا بوسیدند
آقا خودتان حضرت خورشید هستید
از نور شما ستاره ها تابیدند
در مجلس خوبان شهدا هم بودند
اما همگان گرد شما چرخیدند
از اول و از آخر مجلس، شهدا
آقای جهان سید علی را چیدند
۱_ سایت موسسه شهرستان ادب که یکی از موسسات پرطرفدار میان شعردوستان است پس از پیگیری شاعر این شعر را پیدا کرده و از قضا، شاعر این شعر، مدیر دفتر شعر این موسسۀ یعنی میلاد عرفانپور، شاعر جوان است.این رباعی از سری رباعیهای عرفانپور برای شهدای ماجرای هیئت رهپویان وصال و بمبگذاری در شیراز است که در سال ۱۳۸۸ سروده شدهاست. ( دیده شده در سایت : http://www.bultannews.com/fa/news/250492)
شور و شیرین برابر
کارهایت را راست و ریست کردی.
طلب هایت را پرداختی .خرید دو سه هفته منزل را انجام دادی و تا جایی که می شد هر آنچه در خانه نیاز به تعمیر داشت ،از خرابی زدودی.از قوم و خویش و دوست و رفیق حلالیت طلبیدی و خیالت که از بابت رتق و فتق امور آسوده شد ، به سراغم آمدی و گفتی چمدان سفرت را آماده کنم .
اما من در طول این روزها آرام و صبورانه فقط به تو می نگریستم.
کسی نباید از طوفان درونم آگاه می شد حتی تو .من باید آرام می سوختم تا تو آرام بروی تا خیالت از این طرف راحت باشد .
چمدانت را بستم و دلم را لابه لای وسایلت پنهان کردم تا چشمت پیش از رفتن به آن نیفتد.آری تو می رفتی و دل مرا نیز با خود می بردی ومن …من تنها و بی دل اینجا روزها را می سوختم و دم بر نمی آوردم تا مبادا نزد بی بی زینب (س) شرمنده شویم.
و تو در حلب و خان طومان گل می کاشتی و دلم گواه و شاهد تمام وقایع بود.
تا اینکه خیال پریشان، خواب آشفته، سوزش جگر همگی خبر زخمی شدنت را داد اما ….
اما واقعیت چیز دیگری بود.
هرگز نمی گویم واقعیت تلخ تر از آنچه بود که فکر می کردم نه ، شیرینی شهادت و دیدار معشوق و سر بلندی نزد ارباب دو عالم و شوری آن همه نمک بر جگر ریخته از یاد نبودنت از یاد زخم های نشسته بر تنت طعم ملسی داشت که هنوز در کام جانم باقی است همیشه طعم های ملس را دوست تر داشتم و این را تو خود خوب می دانی.
شور و شیرین برابر. اما اینبار انگار شیرینی اش بیشتر بود.حتی بعد پیدا کردن دلم کنج چمدان خاکی ات.
چمدانت را که برایم پس آوردند به عادت دیگر ملازمان حرم سراغ پیراهن و قرآن و دیگر وسایلت نرفتم من در میان خاطراتت دنبال تکه های دلم می گشتم و تو نبودی تا ببینی چگونه جسم متلاشی شده اش را جمع کردم و شیرین بود وقتی دیدم تکه ای از دل تو نیز با من بوده است. اصلا مرد یعنی تکه تکه شدن دل.این را تو خودت می گفتی .
می گفتی تکه ای از دلم را نزد تو می گذارم و پاره ای از آن را خرج بی بی زینب(س) می کنم، فقط خدا کند قلب پاره پاره را هم بخرند و من می گفتم اتفاقا نزد بزرگان و کریمان این قلب خریدنی تر است.
این روزهادر حال بند زدن تکه های دلم هستم اما از آنجا که بند زن قابلی نیستم بعد مدتی باز ترک می خورد . اصلا بعد رفتنت این دل وا مانده چقدر زود ترک می خورد با هر حرفی ،نگاهی، چیزی، فوری خیال شکستن دارد.
ببین، قولمان یادت نرود تو قول دادی برای آرامش و صبوری دلم دعا کنی و من قول دادم مدافع حرم و شرف و آبروی تو باشم .پا شو نگاه کن دلم با من راه نمی آید خودت دستی بر سرش بکش و رامش کن .نه.آرامش کن.وقتی بی قراری می کند اشک امانم نمی دهد درست مثل همین الان ببین ….دیگر نمی توانم ….ببین…. دعایش کن.ای بهترین شیرینی دنیا و عقبایم .
نوشته شده به قلم م . رمضانی
پیراهن های بی یوسف
کوله ات را که برایم پس آوردند پیراهنت چنان بی رمق درونش افتاده بود ، گویی او زخم خورده ،گویی این همه خون از کالبد او بیرون جهیده بود که اینگونه سرد و خاموش…..
هنوز بوی خونت تازه بود و بر جانم، بر جان در حال سقوطم تازیانه می زد تا هوشم را بگیرد .
به هوش که آمدم در خانه بودم.
خانه ی تو.
خانه ی بی تو.
و فقط پیراهن هایت برایم مانده بود .یکی آویزان روی جالباسی یکی زخمی درون کوله ات.
یکی بوی خوش تنت را داشت و دیگری بوی تند خون پاکت .
اما این دو پیراهن نور چشم نمی آورند، سوی چشم را با خود می برند.
خوشا به حال یعقوب.
آری خوشا به حال یعقوب. قصه پیراهن یوسف او، با قصه پیراهن های تو فرق ها دارد.
پیراهن بی یوسف یعنی اشک مدام یعنی سفیدی چشمان من .
نوشته شده به قلم م. رمضانی
مصائب شام
ابر هی در صورت مهتاب بازی می کند
باد دارد توی زلفت تاب بازی می کند
لب ز چوب بی حیای خیزران پاره شده
مثل آن ماهی که با قلّاب بازی می کند
گفته ام با بچه ها بابای من می آید و
دامن من را پر از اسباب بازی می کند
عمه جان دیده که هرشب تا دم صبحی رباب
با علیِ اصغرش در خواب بازی می کند
عمه گفته قحطی آب است تا پایان راه
پس چرا آن مرد دارد آب بازی می کند؟
من اگر دردانه ات هستم به جای من چرا
باد دارد توی زلفت تاب بازی می کند؟
شاعر: #مهدی رحیمی
” زائر کوچک “
(عکس فاطمه سلما ، زائر کوچک ، صفر ۱۴۳۸، آبان ۹۵)
صبح بر صورت شب، پنجه نیانداخته بود
هر دلی در حرم یار، خودش باخته بود
هر کسی چشم به آن، گنبد زرین میداد
گوییا اسب مرادش، به جهان تاخته بود
تا گذارد، لب تاریک دلش، بر لب بار
با همه رنج و ملال سفرش، ساخته بود
بر فراز حرم و گنبد پر نور حسین
پرچم سرخ شهادت، چه برافراشته بود
جمله” عشق حسینی به سرم شوری داد”
مادرش چون همه بر، پیرهن اش دوخته بود
آنچنان طوف، به شش گوشه قبرش، میکرد
گو که مجنون به دعا، لیلی خود یافته بود
روز جمعه به سحر، اشکفشان گفتی کاش
حجت حق ز نیام، خنجر خود آخته بود
مکن ایراد، به پیغمبری ات، چون او هم
آرزوی حرم یار، به سر داشته بود
( اسماعیل پیغمبری کلات)
دندانپزشکی
توی مطب دندانپزشکی منتظر نوبتم بودم و داشتم یکی از مجلاتی را که روی میز برای مطالعه گذاشته بودند ورق می زدم ، در حال ورق زدن محله بودم که صدای باز شدن درب مطب آمد و کسی داخل شد و شروع آهسته با منشی حرف زدن ، من بدون این که توجه کنم سرگرم خواندن بودم که به یک بار صدای گریه خانمی توجهم را جلب کرد ، سرم را بلند کردم دیدم پیرزنی است که دارد با منشی صحبت می کند و گریه می کند و التماس می کند .
منشی مرتب می گفت ؛ حالا گریه نکن مادر جان ، من به دکتر می گویم . پیرزن هم که انگار طاقتش تمام شده بود صدایش را کمی بالا برد و گفت : به خدا خیلی درد دارم ، چند وقت است که از درد نمی توانم زندگی کنم ، پولی هم ندارم ، تو را به خدا یک کاری برایم بکنید ..
این جملات را تکرار می کرد و اشک هایش پشت سر هم سرازیر می شد .
من از دیدن این صحنه متاثر شدم که نکاه تمسخر آمیز فرد روبه رویم نظرم را جلب کرد . خانم روبه رویی من با نگاه پیرزن بیچاره را از بالا به پایین ورانداز کرد و لبخندی تمسخر آمیز زد و تکانی به بدنش داد و نگاهش را از پیرزن به سمت دیگری برگرداند .
چند نفری که در نوبت بودیم همدیگر را نگاه کردیم ، مردی میانه سال هم روی صندلی لم داده بود با لحنی سرد و بی اعتنا گفت : گریه دروغ ، گریه دروغ ..
پیرزن با دست اشک هایش را پاک کرد و گفت : تو را به خدا .. ، منشی حرفش را قطع کرد و گفت : چشم خانم ، شما تشریف داشته باشید ، مریض که بیرون بیاید من به دکتر می گویم .
پیرزن برگشت صندلی های اتاق انتظار را نگاه کرد و گوشه ای از سالن ایستاد ، چند لحظه ای نگذشته بود که دوباره در مطب باز شد و مادر و پسری وارد شدند ، از سر و وضعشان معلوم بود که وضع مالی خوبی دارند ، پسرک بدون این که سلام دهد و به منشی نگاه کند با یک غرور خاصی گفت : دکتر فلانی شما را به ما معرفی کرده اند.
منشی هم با احترام تمام گفت ؛ بفرمائید این فرم را پر کنید و بنشینید تا شمارا صدا کنم .
پسر جوان دست مادرش را گرفت و بدون توجه به این که صندلی های اتاق انتظار پر است و جا برای نشستن نیست به طرف صندلی ها آمد و طوری رفتار کرد که هر کس وظیفه خودش دید برایش جا باز کند و توانست مادرش را بنشاند .
من به پیرزن فقیری که هنوز صورتش از اشک هایش خیس بود و غریبانه به دیوار تکیه داده بود نگاه کردم ، دلم به حالش سوخت ، آخر درد داشت فکر کردن به این که مردم به احترام سن مادر پسر برای او جا باز کردند یا به احترام سر و وضع خوبشان ،…..
عبدی متین
شرکت در اولین همایش فعالان فضای مجازی
روزی که لیست مدعوین به اولین همایش فعالان فضای مجازی را دیدم خیلی خوشحال شدم که ما هم به این همایش دعوت شده ایم و از آنجایی که مدت زیادی است توفیق زیارت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیه را نداشتم شوق و اشتیاقم برای رفتن صد چندان شده بود .
با خود فکر می کردم که چه کسانی را در آنجا خواهم دید ، با چه کسانی آشنا خواهم شد . چه زمان هایی به حرم مطهر برای زیارت خواهم رفت …و فکرهای از این قبیل، برنامه ریزی کرده بودم که حتما از دوستان کوثر بلاگ خود در مورد نحوه کارکردنشان بپرسم. خلاصه در ذهنم برنامه های خوبی داشتم که از این فرصت طلایی بهترین بهره را ببرم .
روز قبل از رفتن وقتی که در حال جمع آوری وسایل سفر بودم ، متوجه شدم که قرار است مهمان داشته باشیم و نمی توانیم به این سفر برویم . کمی ترش کردم و ناراحت شدم . با خودم گفتم این بار هم زیارت بانو قسمت من نیست . دلم گرفت . دلم می خواست غر بزنم و بگویم که این چه وقت مهمانی است ؟ چرا دیروز یا روز قبل نیامدند ؟ اصلا چرا باید بیایند ؟ اما یک لحظه با خودم فکر کردم ، این سفر و زیارت روزی تو نیست و روزی تو مهمانداری است آن هم با روی گشاده پس خجالت بکش .
با این حرفها خودم را آرام و بساط پذیرایی از مهمان را آماده کردم اما هر وقت به ساعت نگاه می کردم برنامه های همایش را در ذهنم مرور می کردم و می گفتم که الان این برنامه در حال اجراست ..
خلاصه وقتی دل در پی چیزی می رود کنترل و بازگرداندنش هنر می خواهد ،دل من هم برای زیارت بانو ، دیدار دوستان هم فکر فضای مجازی ، شرکت در مراسم دیدار مرجع بزرگوار ، رفته بود . ولی آن چه به من آرامش می داد این بود که : شاید این برای من به خیر نزدیکتر باشد ، کسی چه می داند که خیرش در چه هست و در چه نیست . پس راضی باش و بگو هر چه خیر است ….
نوشته شده به قلم عبدی متین .
طاق نصرت
بچه که بودیم تو بعضی کوچه خیابونها طاق نصرت می زدند و روی آن یک آیه قرآن ،یک دعا، یک یاعلی (ع) یا چیزی شبیه اینها حک می کردند تا نشانی برای سلامتی و افزایش روزی کسانی باشه که در طول روز از زیرش عبور می کنند.
چند سالی هست دیگه طاق نصرت جدید ندیدم و هر چی که هست همان یادگار قدیمی ترهاست، که انصافا اعتقادات قشنگ تری نسبت به ما داشتند.
حالا هر سال نزدیک عید غدیر به وجد میام از یاد یک طاق نصرت واقعی.طاق نصرت دستان بالا رفته پیامبر و حضرت مولا.(صلوات الله علیهم)
چقدر خوبه ما شیعیان سالی یک بار از زیر این سقف نورانی که یک ستونش از وحی و یک ستونش از اهل بیت گذر می کنیم ؛و من مطمئنم که سال هامون به یمن همین طاق نصرته که پر برکته و هر سال علی رقم انبوه تبلیغات علیه اسلام و شیعه ، باز می بینیم جوانان زیادی به جمع مشتاقان ولایت می شتابند.
اینکه رسانه ها ی داخلی و خارجی مدام صحنه های جنگ و خونریزی و فاجعه و اختلاس و بد سیاستی ها را نمایش می دهند دلیل بر عدم رواج اسلام نیست .
من به عینه دیده ام جوانان تازه مسلمان شده لندنی و کالیفرنیایی را .همانان که بعد از پذیرش غدیر و دادن دست بیعت به علی بن ابی طالب (ع)با پای پیاده ی تاول زده تا اربعین فرزندش حسین (ع) خود را کشانده اند و باز همچنان منتظر فریاد آخرین منجی از نسل غدیرند.
ما شیعیان به خود می بالیم که غدیر از آن ماست و این یعنی برتری آنان که دست ولایت بر سرشان کشیده شده بر دیگرانی که این دست را پس زده اند.
الحمد الله الذی جعلنا من المتمسکین بولایت علی بن ابی طالب والائمه علیهم السلام.
نوشته شده به قلم معصومه رمضانی
رهگذر !
رهگذر به سرعت باد می دوید؛ مدام به آسمان نگاه می کرد و زیر لب چیزهایی می گفت..
شکوفه سیب سرش را از لحاف برگها بیرون آورد و قطرات باران را که روی گونه لطیفش جا خوش کرده بود آرام كنار زد، به آسمان خیره شد و گفت:
“فبأي آﻹ ربكما تكذبان”
رهگذر همچنان می دوید و غرولند می کرد..
زمین با تمام وسعتش، هدایای آسمان را در بر می گرفت و آرام آرام چهره اش از اشک شوق خیس می شد. چشمانش را باز کرد، به آسمان خیره شد و گفت:
“فبأي آﻹ ربكما تكذبان”
…و رهگذر همچنان می دوید ” بی اعتنا به تمام آنچه برایش مسخر شده بود…! “
نوشته شده به قلم پیروزه طلبه پایه سوم .
سبز ترین لحظه عالم
در سبزترین لحظه عالم که غیر است
سکان جهان در ید بیضای امیر است
طاها که سر نقطه پرگار وجود است
عالم همه در مجد مقامش به سجود است
فرمود که سبز است وجود همه امت
امروز تمام است بر آن ها همه حجت
هر کس که مرا خواند چراغ ره ظلمت
این است علی ، بر همگان رهبر امت
محدثه شفاعت